♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با شرمندگی گفتم: _امیدوارم با دختری ازدواج کنید که شایسته باشه... لبخندی زد و گفت: _ممنونم و از جاش بلند شد... _ممنونم که وقتتون رو در اختیار من قرار دادین..‌‌‌ مکثی کرد و ادامه داد: _لطفا از این صحبت ها کسی با خبر نشه.... چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.... با عصبانیت نشستم پشت میزم و پوفی کشیدم.... از دست خودم عصبانی شده بودم... نمیخواستم پسر معاون تا این حد ناراحت بشه.... جرعه ای از قهوه مو نوشیدم و مشغول بررسی چند تا پرونده شدم.... تا ساعت سه بعد از ظهر توی دفترم بودم و سرم خیلی شلوغ بود.... تقه ای به در زده شد و داداش سپهر اومد داخل و گفت: _ریحانه جان خسته نباشی....بریم خونه... لبخندی زدم و گفتم: _ممنون داداش‌....شما برو من خودم بعدا میام... _نهار خوردی؟ _گرسنه نیستم.... با خنده گفت: _ریحانه فکر کنم میکائیل دیگه تو رو نشناسه چون اصلا پیشش نیستی... سرمو انداختم پایین و با خنده گفتم: _ای داداش از دست تو...بذار بچه یوخودتم به دنیا بیاد..‌اون موقع سلامت میکنم.... اومد داخل اتاق و ابروشو بالا انداخت و گفت: _همیشه یه جوابی توی آستینت داریا.. با خنده جواب دادم: _احتیار دارید....داریم درس پس میدیم.... نفسی کشید و گفت: _ریحانه جان....شرکت خلوته...اینجا تنها نمون....با ماشینت اومدی؟ _آره داداش... _پس آماده شو بریم... با اکراه وسایلمو جمع کردم و با داداش رفتیم توی پارکینگ... داداش سوار ماشین خودش شد و منم سوار ماشین خودم... ازش خداحافظی کردم و راهی خونه شدم... ❃| @havaye_zohoor |❃