♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفدهم
#فصل_چهارم
با شرمندگی گفتم:
_امیدوارم با دختری ازدواج کنید که شایسته باشه...
لبخندی زد و گفت:
_ممنونم
و از جاش بلند شد...
_ممنونم که وقتتون رو در اختیار من قرار دادین..
مکثی کرد و ادامه داد:
_لطفا از این صحبت ها کسی با خبر نشه....
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد....
با عصبانیت نشستم پشت میزم و پوفی کشیدم....
از دست خودم عصبانی شده بودم...
نمیخواستم پسر معاون تا این حد ناراحت بشه....
جرعه ای از قهوه مو نوشیدم و مشغول بررسی چند تا پرونده شدم....
تا ساعت سه بعد از ظهر توی دفترم بودم و سرم خیلی شلوغ بود....
تقه ای به در زده شد و داداش سپهر اومد داخل و گفت:
_ریحانه جان خسته نباشی....بریم خونه...
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون داداش....شما برو من خودم بعدا میام...
_نهار خوردی؟
_گرسنه نیستم....
با خنده گفت:
_ریحانه فکر کنم میکائیل دیگه تو رو نشناسه چون اصلا پیشش نیستی...
سرمو انداختم پایین و با خنده گفتم:
_ای داداش از دست تو...بذار بچه یوخودتم به دنیا بیاد..اون موقع سلامت میکنم....
اومد داخل اتاق و ابروشو بالا انداخت و گفت:
_همیشه یه جوابی توی آستینت داریا..
با خنده جواب دادم:
_احتیار دارید....داریم درس پس میدیم....
نفسی کشید و گفت:
_ریحانه جان....شرکت خلوته...اینجا تنها نمون....با ماشینت اومدی؟
_آره داداش...
_پس آماده شو بریم...
با اکراه وسایلمو جمع کردم و با داداش رفتیم توی پارکینگ...
داداش سوار ماشین خودش شد و منم سوار ماشین خودم...
ازش خداحافظی کردم و راهی خونه شدم...
❃|
@havaye_zohoor |❃