♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_پنج
#فصل_اول
اخمی کرد و گفت:
_من آدمی نیستم که به راحتی از خواسته هام بگذرم...
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_ پس تقصیر من چیه که باید زندگی من و داداشم نابود بشه؟؟
لبخندی زد و آهسته گفت:
_تقصیر تو اینه که توی دلم نشستی
اخمی کردم و گفتم:
_برو کشور خودت.... اونجا دختر های زیادی هستن که میتونن خوشبختت کنن...
بغض کردم و با صدای لرزان گفتم:
_من نمیتونم همسر خوبی برات باشم...ازت خواهش میکنم دست از سر شرکت های سپهر بردار...تو مشکلت با منه، چیکار به اون داری؟؟
اخمی کرد و از جاش بلند شد...
رفت پشت پنجره و خیابون ها رو تماشا میکرد....
_بعد از چند ثانیه برگشت و با عصبانیت بهم گفت:
_سپهر بدعهدی کرد...باید این بلا سرش بیاد
فریاد زدم:
_آخه چرا؟
_چون قرار بود تو با من ازدواج کنی....چون من اومده بودم خواستگاریت و همه چی تموم شده بود...چون از سپهر جواب مثبت رو گرفته بودم...من اگه جواب قطعی رو نمیگرفتم،هیچ وقت برای سفر کاری نمیرفتم انگلیس...من خیالم از تو راحت شده بود...مطمئن شده بودم تو همسرم میشی...
اما وقتی برگشتم....
ادامه نداد...نفس عمیقی کشید و با عصبانیت برگشت پشت میزش نشست...
خودش رو با چندتا پرونده سرگرم کرد...
این بار اشکهام جاری شد...
رفتم جلوی میزش ایستادم و دستمو گذاشتم روی پرونده های روی میزش تا نتونه اونا رو بخونه...
نگاهشو بالا آورد
با گریه نالیدم:
_داداش سپهرم همه ی اون کار ها رو بخاطر من انجام داد...من بهش گفتم اون جوابو بهت بده...تو از اصلا میدونی من چندسالمه؟میدونی خودت چندسالته؟درباره من چی فکر کردی؟
ازجاش بلند شد و بهم نگاه کرد
_توی ازدواج، سن و سال اصلا مهم نیست ریحانه....من خوشبختت میکنم...از اون پسره جدا شو...بهترین زندگی رو برات میسازم...
کل این شرکت رو به نام تو میزنم...هرچقدر پول و ثروت بخوایی بهت میدم...مهریه ات رو هرچقدر بخوایی،چشم بسته قبول میکنم...فقط با من باش ریحانه...
حالم داشت از حرفاش بهم میخورد...
کیفمو برداشتمو رفتم سمت درب خروجی...
با عصبانیت بهش گفتم:
_هر کاری دلت میخواد انجام بده...اما من از همسرم جدا نمیشم...دوستش دارم...
فورا اومد سمتم و باخشم بهم گفت:
_ریحانه...کاری نکن چشمم رو روی عشقم به تو ببندم و کاری کنم کل ثروت تو و برادرت از بین بره...یک ماه به سپهر مهلت دادم تمام پولمو بهم پس بده...توی این یک ماه فرصت داری تصمیمت رو بگیری...اگه بر خلاف میل من تصمیم بگیری، به زودی شاهد اتفاقات ناگواری میشی که شاید تحمل دیدنشونو نداشته باشی..
اینو گفت و در اتاقشو باز کرد...
سکوت کرده بودم...
بغض کرده بودم... اشک توی چشمام حلقه زده بود.
توی چشماش زل زده بودم و بی صدا اشک می ریختم...
بهم نگاهی انداخت و لبخندی زد...
صورتشو بهم نزدیک کرد و آهسته لب زد:
_فکراتو بکن...تصمیم عاقلانه بگیر...الانم بیشتر از این با مروارید های روی گونه ات دل منو آتیش نزن...تحملشو ندارم...
با گریه گفتم:
_شاهرخ حالم ازت بهم میخوره...
اینو گفتم و فورا از اتاقش بیرون رفتم...
سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ
سوار ماشینم شدم و تا خونمون،فقط گریه میکردم...
🧡
@havaye_zohoor