💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#داستان_کوتاه 🌸 شیوه شهادت دکتر داریوش رضایی نژاد از زبان همسرش شهره پیرانی ❤️ مادر آرمیتا رضایی
🌸 شیوه شهادت دکتر داریوش رضایی نژاد از زبان همسرش شهره پیرانی ❤️ مادر آرمیتا رضایی نژاد بخش سوم از اتاق عمل دوباره به اتاق روبروی سی‌پی‌آر هدایت می‌شوم. آرش و برادر همسرم هم هستند. مهندس فخری‌زاده و ... همانجا هستند هنوز. برادر داریوش وسط گریه و زاری‌هایمان از من می‌پرسد عمو به نظرت برای اولین نفر به پدرت اطلاع بدهم تا او به پدر و مادرم اطلاع بدهد؟ می‌گویم عمو بگو. چاره چیست؟ بالاخره باید خانواده‌ها در جریان قرار بگیرند. خبری که ویران‌کننده‌است. می‌توانم پیش‌بینی کنم واکنش‌ دو خانواده چیست. داریوش بدون هیچ تردیدی عزیزترین فرزند خانواده خودش و "داماد عزیز" پدر و مادرم است که دست کمی از فرزند برایشان ندارد. کمی فضا تنش آمیز است در اتاق روبروی سی‌پی آر. نمی‌دانم چطور هدایت می‌شویم به اتاق سی‌پی آر. می‌خواهند پیکر داریوش را منتقل کنند. داریوش را از روی تختی که کفش برزنتی و گود است به برانکارد منتقل می‌کنند. کف برزنتی تخت مالامال از خون داریوش است. من و برادر همسرم دستمان را در خون داریوش می‌غلتانیم. یکباره از خود بی‌خود می‌شوم. صورتم را با خون داریوش می‌شورم. زار می‌زنم، فریاد می‌کشم. قابل ترحم‌ترین آدم روی زمینم آن لحظه. نهایت استیصال، نهایت ناباوری را دارم می‌گذرانم. یک‌ساعت قبلش کنارم بوده، داشتیم حرف میزدیم الان پیکر غرقه در خونش را باید در آغوش بکشم. من و برادر همسرم همراه پیکر داریوش سوار آمبولانس می‌شویم. نمی‌دانم کجا قرار است برویم. صدای گریه‌های من دارد بلند تر می‌شود. کل بدنم می‌لرزد. وسط راه توی آمبولانس یکباره متوجه می‌شوم آقای م یکی از کارمندهای حفاظت اداره همراهمان است. آنجا که وسط بی‌تابی‌های فزاینده‌ی من گفت: خانم پیرانی نگران نباشید من هستم! کمتر پیش می‌آید حاضر جواب باشم. ولی یکباره گریه‌م قطع می‌شود با غضب همراه قاطعیت می‌گویم: آن موقع که باید کجا بودید؟ چرا نبودید؟ سکوت می‌کند. حرفی برای گفتن ندارد. این اولین واکنش دور از خویشتنداری من است. لحظات و روزهای بعد این عدم خویشتنداری بیشتر و بیشتر شد. آمبولانس متوقف می‌شود. پیاده می‌شویم. میبینم دم در بخش اورژانس بیمارستان شهید چمران هستیم. ما را آورده‌اند اینجا. هیچ وقت بدون داریوش اینجا نیامده‌ام. حتی اینبار. اما برای اولین بار فردای آن روز بدون داریوش از در بیمارستان شهید چمران خارج می‌شوم. تا شب کل اقوام و دوستان که از حادثه خبردار شده‌اند می‌آیند بیمارستان... حالا در آشفتگی ما کل شهر و استان و کشور به تدریج سهیم می‌شوند. راستی آرمیتا کجاست؟ بچه‌ام را می‌خواهم... پایان 💞 دوستانت رو به ڪانال حــواے آدم دعوت کن 🌱↙️ ❤️ @havayeadam 💚💕