•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🔴 داستانک
مادرجونم، مادر مادرم، هر سال نذر داشت که عصر تاسوعا شربت بدهد. برای قوم و خویش و دوست و آشنا و همسایه شربت میفرستاد. البته بیشتر شربت سهم عزاداران دستهها بود. پس از درگذشت مادرجونم، مادرم این سنّت مادری را ادامه داد. با عشق و دلبستگی فراوان.
امسال از قبل از ماه محرّم مادرم نگران بود. بیماری اوج گرفته بود. مادرم به خودش امید میداد که ممکن است وضع بهتر شود و بتواند بساط شربت عصر تاسوعایش را برقرار بدارد. گاهی هم نومید میشد. مردّد و متحیّر بود. دیروز عصر اما مادرم نومید شد. نومید نومید. تماس گرفت و گفت تصمیم گرفته شربت درست نکند. مبادا کسی بیمار شود. شاید هم میترسید که کسی شربت امام حسین و حضرت اباالفضل را پس بزند و یا با کراهت بپذیرد و بیحرمتی شود. وقتی خبر داد که امسال خبری از شربت نیست همۀ غمهای عالم را در صدایش شنیدم. نتوانستم دلداریاش دهم. تا غصهاش کم شود.
الآن مادرم به خانۀ من آمد و قدری شربت آورد. همان شربت عصر تاسوعا. معطّر و دلپذیر. با مزۀ خاطرات کودکی و لبخند مادرجونم. لبخند محوگونه اما همچنان مهربان و نوازشگر مادرجونم. مادرم گفت: «"یکذره" شربت برای خودمان درست کردهام. سیدالشهدا قبول کند». مادرم غمگین بود. خیلی غمگین.
ولی چه فرق میکند؟ کم یا زیاد... در خانه یا برزن. این غم این آه این دریغ هم اقامۀ غم امام حسین است دیگر. همان «نَفَس مهموم»... داغ سردناشدنی... محبت مکنون... که از دلی به دلی می رود... از مادرجونم به مادرم ... از مادرم به من و...
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم
#محرم
#امام_حسین
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️
@havayeadam 💚