از و و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من! » چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟ » و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!! » و میخواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!! » و هنوز شراره های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنیام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری! » و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگی اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!! » و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر بهانه ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی ها عقبنشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانهام گذاشت. گوشه مبل کِز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: «چی شد؟ چی کار میکنی؟ کِی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش! » از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: «بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص! » سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای قالی ثابت مانده بود، ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚