#پارت_دویست_و_هفتم
از
#رمان_جان_من
#عاشقانه و
#مذهبی
آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خستهای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: «اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازهها باز بودن. »
سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:
«اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم! »
و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم: «حالا چقدر شد؟ » به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه ها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: «تو چی کار به این کارها داری؟ » که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: «یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟ »
که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: «توکل به خدا! إنشاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه! » ولی حدس میزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: «مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم. » همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگی اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:
«خُب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو میخرم! »
و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم:
«مگه هنوز تو حسابت پول داری؟ » به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی ام را داد: «تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم. »
و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم:
«من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش. »
که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:
«یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم! »
سپس تکیه اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: «قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم. »
و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:
«مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن! »
سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:
«مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه!
حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم. »
دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگریام را با ناراحتی داد: «الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن... » و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم: «برای من هیچی
عزیزتر از زندگیام نیس! » سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:
«من فقط اینو دوست دارم! » و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: «حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه! »
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم: «ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخواد بفروشی! به جز حلقههای ازدواجمون، بقیه رو بفروش! » ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: «الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمهام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث میخریم.»
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ
#همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️
@havayeadam 💚