#پارت_دویست_و_هفتاد_و_یکم
از
#رمان_جان_من
#عاشقانه و
#مذهبی
عطیه همچنان بیصدا گریه میکرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش میلرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت م یکنی محمد؟ » ولی من احساس میکردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:
«محمد! چیزی شده؟ »
عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون! »
من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:
«بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه! »
نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونها و خونه اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو! »
مجید فقط خیره به محمد نگاه میکرد و من احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف میکرد:
«ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود! »
نمیتوانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه میداد:
«راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از
همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد میکردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
"مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری میخوای بکن! میگفتم من و
ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!"
دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: "بلند شو بیا قطر!" »
که مجید حیرت زده تکرار کرد: «قطر؟!!! » و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: «آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!" » و من بلافاصله
سؤال کردم: «حالا میخوای بری؟ » و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد: «نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!! »
و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان اعتراض میکرد: «من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ
#همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️
@havayeadam 💚