💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 عطر سجادة مخمل فاطمه ايرانشناس روزي را كه مـصطفي از بيمارسـتان مـرخص شـد و او را بـه خانـه آورديم، فراموش نمي كنم. بعد از آخرين عمـل جراحـي كـه در زمـستان 1368 بر روي پاي راستش انجام گرفت، تمام انگشتان پايش قطع شـد و قسمتي از مچ پا برايش باقي ماند، به همراهِ يك ساق پاي كج كه بـر اثـر موج انفجار مين به آن شكل در آمده بود. دكتر جراحش مي گفت كه بايد براي هميشه با عصا راه برود. با اين حـال مـصطفي بـسيار بـا روحيـه و خوشرو بود. اخلاق خوب او حتي در بيمارستان هـم زبـانزد بيمـاران و پرستاران شده بود و او را دوست داشتند. آن روز تعداد زيادي از دوستان و همسايگان و اقـوام دور و نزديـك به ديدنش آمدند و او با اينكه خيلي ضعيف و لاغر شده بود، با مهربـاني و لبخندِ شيرين هميشگي اش به آنها خوش آمد مـي گفـت و از ديدنـشان خوشحال مي شد. نزديك غروب ميهمانان يكي يكي رفتند و خانه خلـوت شد. مصطفي هم خسته به نظـر مـي رسـيد. قـرص هـايش را دادم و او را روي تخت خواباندم. خودم هم به آشپزخانه رفتم تا ظرفها را بشويم و شام را آماده كنم. متوجه گذشت زمان نشدم و مشغول كارهايم بودم كه ناگهان صـداي گرية ضعيفي را شنيدم. به سرعت به سمت اتاق رفتم و با كمـال تعجـب ديدم كه مصطفي بدون كمك من از تخت پايين آمده و بـر روي سـجادة مخملـش نشـسته و در حـالي كـه پـاي راسـتش را دراز كـرده ـ چـون نمي توانست آن را جمع كند ـ گريه مي كرد و با زمزمه اي آرام مـي گفـت: «خدايا! مرا ببخش كه مجبور شده ام در حضورت اين چنين نماز بخوانم. خدايا! بي ادبي مرا ببخش. پروردگارا! اين نماز را كه اولـين نمـاز بعـد از مجروحيتم مي باشد، هديه مي دهم به رفيق و هم سنگر عزيزم سـعيد كـه به شهادت رسيد.» مصطفي عمر كوتاهي داشـت و خيلـي زود از پـيش مـا رفـت. از او پسري به يادگار مانده كه نامش را عليرضا گذاشتيم. شبي خـواب ديـدم مصطفي آمده و پسرش را بر روي پاهـايش نـشانده و او را مـي بوسـد و نوازش ميكند. به عليرضا گفتم: «علي جان! از روي پاي پدرت بلند شو، مگر نميبيني پايش درد ميكند!» ولي مصطفي با لبخند هميشگي به من گفـت: «بگـذار بنـشيند، ديگـر پايم درد نميكند!» و با محبـت زيـاد كـه حـاكي از رضـايت قلبـي بـود فرزنـدش را بوسـيد. از خـواب بيـدار شـدم؛ نزديكـيهـاي صـبح بـود. عليرضا بهِم گفته بود كه صبح زود بيدارش كنم تا بتواند براي امتحـاني كه در پيش داشت، مروري بر درسش بكند. به همـين خـاطر بـه سـمت اتاقش رفتم. وقتي در را باز كردم، با صحنه اي بسيار زيبا و شـگفت انگيـز روبه رو شدم. عليرضا بر روي سجادة پدرش اولين نمـاز زنـدگي اش را ميخواند. بوسه هاي مصطفي زيباترين و بهترين هديه براي اولين نمـاز و عبادت پسرش بود. 📚کتاب شكسته هاي ايستاده ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼