eitaa logo
حیات طیبه
392 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✍سردار دربندي در آسمان كردستان بوديم و سوار بر هلي كوپتر🚁.ديدم ايشان مدام به ساعت شان نگاه مي كند. علت را پرسيدم. گفت:موقع نماز است. همان لحظه به خلبان اشاره كرد كه همين جا فرود بيايد تا نماز را در اول وقت بخوانيم.👌 خلبان گفت: اين منطقه زياد امن نيست، اگر صلاح بدانيد تا مقصد صبر كنيم. شهيد صياد گفت: اشكالي ندارد، ما بايد همين جا نماز را بخوانيم.😊هلي كوپتر نشست. با آب قمقمه اي كه داشت، وضو گرفتيم و نماز ظهر را همگي به امامت ايشان اقامه كرديم🌷. 🌸 🌸 ~~~⚜🍃🌸🍃⚜~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌸🍃 🍃🌸 🍃 🌺🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸
🌹بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌹 ❣ قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی می رفتیم حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم... یکباره ابراهیم سرعتش رو کم کرد! ❣ برگشتم عقب و گفتم : چی شده ، مگه عجله نداشتی؟ همینطور که آروم حرکت می کرد به جلوی من اشاره کرد و گفت : ( یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم! ) من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد یک نفر جلو تر از ما در حال حرکت بود که بخاطر معلولیت پاش رو روی زمین می کشید و آروم راه می رفت. ابراهیم گفت : اگه ما تند از کنار ش رد بشیم ، دلش می سوزه که نمیتونه مثل ما راه بره، کمی آهسته بریم تا ناراحت نشه. گفتم ابراهیم جون ما کار داریم این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم. ابراهیم قبول کرد و از کوچه مجاور راه خودمون رو ادامه دادیم. ابراهیم قلب رئوف و مهربونی داشت ... و به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت اما راضی نشد حتی دل یک معلول رو برنجونه..! •┈•🔹🍃🌷🍃🔹•┈• 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌷 🌷🍃 🍃🕌🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ✍ اوایل ازدواجمون بود ... برا خرید با سید مجتبے رفتیم بازارچه ... بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم. سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنے خم شد روے زمین زانو زد و پاهاے والدینش رو بوسید ... آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود ... این صحنه برا من بسیار دیدنے بود ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد. یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم. گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی" آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی . محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود: "این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن... و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ... ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ✍بخشندگی و شهید محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود 🗣راوے : دوست شهید 🌷 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
﷽ 💠 فرهمند حسيني در هنگام غروبِ يكي از روزهاي تير ماه 1361 ،در عمليـات رمـضان كـه خورشيد از شرم خود را در بحيره الاسماك (درياچه ماهي) غرق ميكرد، خسته و سوته دل با هزاران هزار٬ آه و فغان از درد و رنج زخمه ها بر تارِ دل، خونين و شكسته به اسارت نيروهاي بعثي عراق در آمدم. مرا ربودند و سرانجام، شب تاريك و اندوه گستر رسيد و در مكاني نامعلوم مرا در اتاقكي گِلي دست و پا و چشم بسته رها كردند و به ناچار به گوشه اي خزيدم. نميدانم چه مدت گذشته بود كه با صداي همهمه سربازان بعثي و صداي شديد برخورد و افتادن به زمين؛ به همراه ناله اي جانكاه به خود آمدم. با تقلاي فراوان و به سختي گوشه چشمم را از آن بند سياه رهانيدم و در لابه لاي سرك كشيدن نور شديد آفتاب؛ آن مهر فروزان، تكيده و سبزه اي را كه شايد شانزده سالي بيش نداشت، غرق در خون، روي كف اتاقك جلو در ديدم. از ميان واژه هاي نامفهوم نجواهايش كه توأم با درد و آه و فغان و ناله های حزين بود، و لهجه اي كه داشت، دريافتم بايد يكي از بچه های اعزامي از استان اصفهان باشد. گرما و سوزش جگر، امان من، و بيشتر او را بريده بود و جواب درخواست آب، جز نعره مستانه و دشنام و مشت و لگد سربازان عراقي نبود. نميدانم در چه فكري بودم كه با فرياد و ناله او ـ كه بر اثر ضربات لگد سربازان از درد و رنج به خود مي پيچيد ـ به خود آمدم. گويا با اين كار می خواستند از زنده بودنش مطمئن شوند. پس از مدتي كه توانست بر درد جانكاهش چيره گردد، زير لب و بريده بريده، ذكر يا الله و سيدالشهدا را ميگفت. سعي كردم بيشتر دقت كنم تا بهتر او را ببينم. با آن حال و در آن شرايط ديدم كه به سختي دستانش را همان طور كه به پهلو به روي زمين افتاده بود، بر روي كف اتاقك به زمين ميزند. باهزار مشقت آنهارا به صورت خون آلود و بر روي سينه پاره پاره اش به روي دستهاي زخمي اش كشيد و با صداي بلند اكبر گفت و رو به قبله دل شروع به نماز خواندن كرد. به صورتش خيره شده بودم. به سختي لبانش تكان ميخورد و با تك سرفه ها خون از دهانش خارج ميشد. با لااله الا الله ناتمامي، ديگر هيچ به گوش نميرسيد و سكوت مرگباري اتاقك را در برگرفته بود. بغض گلويم را ميفشرد و به خفگي افتاده بودم. با پا به زمين ميكوبيد تا شايد... نميدانم چه مدت گذشت تا زمان دوباره حركت آغاز كرد. همهمه سربازان بعثي بالاي سر او كه با لگد به پيكرش ميكوبيدند مرا به خود آورد و آن گاه كه از مرگ او آگاه شدند، يكي از سربازان پايش را گرفت و او را به بيرون از اتاقك كشيد. در هنگام خروج با برخورد سرش به پله و بعد كف محوطه، خون از دهان و چهره اش به هوا پرتاب شد و باز صداي الله اكبري در گوشم پيچيد... نميدانم او را در كجا دفن كردند و نميدانم او دلبند كدام مادر و پدر است كه هنوز مي جويندش؛ اما ميدانم شايد اين بار تنها فرصـتي اسـت كه از او؛ گمنامترين گمنام، كه آشناترين آشناي من و شماست ميگويم... ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 / ✍مجتبی شخصی بود که از لحاظ فروتنی بسیار زبان زد بود و هیچ گاه نشد که او را غرور فرا بگیرد و نفسش بر او غلبه پیدا کند؛ چرا که او انسانی خود ساخته شده بود.مجتبی شخصی بود که لقب السابقون السابقون برایش برازنده بود و دلیل آن هم پیشی گرفتن از امور خیر نسبت به بقیه اطرافیان بود، به صورتی که او در اکثر موارد خیر یک قدم جلوتر از بقیه حرکت می کرد. ✍یکی از اموری که مجتبی بسیار به آن سفارش می کرد و همیشه خود نیز در انجام آن پیش قدم بود، صله رحم بود. در یکی از اعیاد نوروز هنگامی که مجتبی در ارتفاعات سر به فلک کشیده سنندج مشغول پاسداری از نظام و حکومت اسلامی بود، همه ما در شهر و دیار خود مشغول انجام دید و بازدید های مرسوم بودیم. به محض مراجعه ما به منزل اقوام با این سخن رو به رو می شدیم که همین الان مجتبی از سنندج با ما تماس گرفت و عید را تبریک گفت. ✍او آنقدر به انجام احکام اسلامی و ایجاد وحدت در بین اقوام خود تاکید داشت که حتی در زمان انجام ماموریت؛ اگر لحظه ای فرصت پیدا می کرد، قطعا آن لحظه را به احوالپرسی تلفنی اختصاص می داد تا همه ما را متوجه این سفارش مهم اهل بیت(علیه السلام) کرده باشد. راوے : ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 "شـ‌هید پلارک" به شیوه حر... ✍شب عاشورا، "سید احمد" همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت: حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین (عليه السلام) بشیم. ✍نصف شب که شد، گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون. گفت: حالا بریم! چند ساعت توی بیابون‌های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم. اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می‌کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.... راوی: همرزم شـ‌هید ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ✨شهید علی ✨ 🌹 مادر صیاد شده بود واسطه. تلفن زده بود به فرمانده نیروی انتظامی خراسان که پسرخاله ی صیاد، سرباز شماست، توی نهبندان. اگه می شه، جاشو عوض کنین. داغ داره، تازه برادرش رو از دست داده. صیاد فهمیده بود. ناراحت شده بود. مادرش دست بردار نبود؛ من راواسطه کرد. ـ حرف من که بی تأثیر بود، تو یه کاری بکن. تو که دوستشی، رفیقشی. شاید به حرفت گوش داد. هنوز حرفم را نزده بودم که گفت: می دونم چی می خوای بگی. اماخودت بگو، قوم و خویش من با بچه های مردم چه فرقی دارن ؟ اون اگه بیاد، یکی دیگه رو می فرستن جاش. این درسته ؟ خدا رو خوش می آد؟🌹 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 57 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ها هم مثل خیلی از مردم معتقدن که «یه شب هزار شب نمیشه». ولی به این هم اعتقاد دارن که تو این یه شب میشه به اندازه هزارشب به خدا نزدیک شد. شهید کارت عروسیش رو به اسم حضرت زهرا سلام الله علیها نوشت و انداخت تو ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها همون شب عروسی، حضرت زهرا (س) اومد به خوابش... شهید به ایشون گفت :خانم! من قصد مزاحمت نداشتم، فقط میخواستم احترام کنم. حضرت زهرا(س) تو جواب فرمود: «مصطفی جان! ما اگر به مجلس شما نیاییم، به کجا برویم؟» خطبه عقدشان را امام خواند. مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید » حضرت امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: « از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد.» ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 🔸شهید سپهبد علی صیاد شیرازی🔸 🔹اوایل انقلاب بود. ضعف ارتش را می دانست ؛ بعضی ها را تصفیه کرده بودند، بعضی ها خودشان می خواستند بروند، یک عده هم بازنشسته شده بودند. سپاه این طور نبود؛ پر بود از نیروهای مردمی. نیروهای تازه نفس، قبراق و باانگیزه، البته کم تجربه ؛ آدم های غیرنظامی. آمد با فرمانده های سپاه جلسه گذاشت، که ارتش و سپاه قرارگاه مشترک تشکیل بدهند. قرارگاه که تشکیل شد، اول اسمش را گذاشتندکربلا؛ بعد شد خاتم الانبیا. قبل از آن هم سپاه و ارتش هم کاری داشتند، اما صیاد براش سیستم طراحی کرد.🔹 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 16 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 عطر سجادة مخمل فاطمه ايرانشناس روزي را كه مـصطفي از بيمارسـتان مـرخص شـد و او را بـه خانـه آورديم، فراموش نمي كنم. بعد از آخرين عمـل جراحـي كـه در زمـستان 1368 بر روي پاي راستش انجام گرفت، تمام انگشتان پايش قطع شـد و قسمتي از مچ پا برايش باقي ماند، به همراهِ يك ساق پاي كج كه بـر اثـر موج انفجار مين به آن شكل در آمده بود. دكتر جراحش مي گفت كه بايد براي هميشه با عصا راه برود. با اين حـال مـصطفي بـسيار بـا روحيـه و خوشرو بود. اخلاق خوب او حتي در بيمارستان هـم زبـانزد بيمـاران و پرستاران شده بود و او را دوست داشتند. آن روز تعداد زيادي از دوستان و همسايگان و اقـوام دور و نزديـك به ديدنش آمدند و او با اينكه خيلي ضعيف و لاغر شده بود، با مهربـاني و لبخندِ شيرين هميشگي اش به آنها خوش آمد مـي گفـت و از ديدنـشان خوشحال مي شد. نزديك غروب ميهمانان يكي يكي رفتند و خانه خلـوت شد. مصطفي هم خسته به نظـر مـي رسـيد. قـرص هـايش را دادم و او را روي تخت خواباندم. خودم هم به آشپزخانه رفتم تا ظرفها را بشويم و شام را آماده كنم. متوجه گذشت زمان نشدم و مشغول كارهايم بودم كه ناگهان صـداي گرية ضعيفي را شنيدم. به سرعت به سمت اتاق رفتم و با كمـال تعجـب ديدم كه مصطفي بدون كمك من از تخت پايين آمده و بـر روي سـجادة مخملـش نشـسته و در حـالي كـه پـاي راسـتش را دراز كـرده ـ چـون نمي توانست آن را جمع كند ـ گريه مي كرد و با زمزمه اي آرام مـي گفـت: «خدايا! مرا ببخش كه مجبور شده ام در حضورت اين چنين نماز بخوانم. خدايا! بي ادبي مرا ببخش. پروردگارا! اين نماز را كه اولـين نمـاز بعـد از مجروحيتم مي باشد، هديه مي دهم به رفيق و هم سنگر عزيزم سـعيد كـه به شهادت رسيد.» مصطفي عمر كوتاهي داشـت و خيلـي زود از پـيش مـا رفـت. از او پسري به يادگار مانده كه نامش را عليرضا گذاشتيم. شبي خـواب ديـدم مصطفي آمده و پسرش را بر روي پاهـايش نـشانده و او را مـي بوسـد و نوازش ميكند. به عليرضا گفتم: «علي جان! از روي پاي پدرت بلند شو، مگر نميبيني پايش درد ميكند!» ولي مصطفي با لبخند هميشگي به من گفـت: «بگـذار بنـشيند، ديگـر پايم درد نميكند!» و با محبـت زيـاد كـه حـاكي از رضـايت قلبـي بـود فرزنـدش را بوسـيد. از خـواب بيـدار شـدم؛ نزديكـيهـاي صـبح بـود. عليرضا بهِم گفته بود كه صبح زود بيدارش كنم تا بتواند براي امتحـاني كه در پيش داشت، مروري بر درسش بكند. به همـين خـاطر بـه سـمت اتاقش رفتم. وقتي در را باز كردم، با صحنه اي بسيار زيبا و شـگفت انگيـز روبه رو شدم. عليرضا بر روي سجادة پدرش اولين نمـاز زنـدگي اش را ميخواند. بوسه هاي مصطفي زيباترين و بهترين هديه براي اولين نمـاز و عبادت پسرش بود. 📚کتاب شكسته هاي ايستاده ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 المال ✨شهید علی صیاد شیرازی✨ 🌹 هم زمانش را نوشته بود، هم مکانش را. چند دقیقه، کجا، تهران یا شهرستان. شده بود پانزده برگه ی امتحانی. لیست تمام تلفن های شخصی را که از اداره زده بود، نوشته بود. حساب این چیزها را دقیق داشت. حساب همه اش را.🌹 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 64 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ✍خاطره ای از کردن نوجوان خطاکار توسط شهید سیدمیلاد مصطفوی.. سید میلاد همیشه بهم می گفت : ببین باید روی اون کسایی کار کنیم که زیاد اهل هیات و مسجد نیستند . می گفت: اونی که تو این راه هست یقین داشته باش که دیگه در خونه ی دیگه ای نمی ره ما باید بگردیم اون بچه هایی که به درد بخورند رو جذب کنیم.. ✍الان که فکر می کنم می بینم سیدمیلاد کجا رو می دیده ؛ هنوز هم با رفتنش جوانهای زیادی رو به طرف خودش جذب میکنه و راه درست رو نشانشون میده . یادم هست یکی از این بچه ها که از روی نادانی مزاحم ی دختر خانمی می شد رو به سید میلاد نشان دادند . سید میلاد گفت شما کارتون نباشه وایسید کنار . من پیش خودم گفتم الانه که بزنه توی گوش اون پسره. ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم میلاد طوری با این نوجوان صحبت کرد که من جا خوردم اومد گفتم سید میلاد چی شد؟ من گفتم الان طرف رو چنان میزنی که دیگه نتونه بلند شه . خندید و گفت: زدمش!! راست میگفت |، چنان زده بودش که من از فردا اون نوجوان رو تو مسجد دیدم . بله سید میلاد شیطان درون اون نوجوان رو زده بود . نه اینکه بخواد با تهدید یا زدن اون رو به اشتباه خود آگاه کنه اون پسر رو درعرض یک ماه چنان تغییر داد که من کم آوردم خداییش اون سال همون پسر رو با خودش برد و به عنوان خادم الشهداء معرفیش کرد . کاش همه ما صبر و اندیشه سید میلاد عزیز رو داشتیم. روحشون شاد. ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ✨شهید صیاد شیرازی✨ 🌹 می گفت: هرچه دارم، از نماز دارم. همیشه می گفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایی که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندیم. به امامت خودش.🌹 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 74 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ✨شهید علی صیاد شیرازی✨ 🌹 آخر شب بود. یک دفعه متوجه سر و صدا شدم. چند نفر می آمدندطرفم. ایست دادم. کسی داد زد از نو! فرمانده نیروی زمینی تشریف می آرن. شک کردم. یک درصد هم احتمال نمی دادم آن وقت شب، فرمانده نیروبیاید از خط بازدید کند. همین طور جلو می آمدند. نمی شد صبر کرد. باید کاری می کردم. ضامن نارنجک را کشیدم و پرت کردم طرفشان. توی بازداشتگاه فهمیدیم که فرمانده نیروی زمینی ارتش و هم راهانش مجروح شده اند. صیاد گفته بود اون سرباز باید تشویق بشه. چون سر پست حواسش بوده، هوشیار بوده. مقصر فرمانده گردانه که بی موقع داد کشیده ازنو. نمی دانستم بخنده م یا گریه کنم.🌹 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 32 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 🔸شهید سپهبد علی صیاد شیرازی🔸 🔹 هیچ کاری را خارج از روال انجام نمی داد، حتی برای من که آجودانش بودم. عیالم بیمارستان بود. به پول نیاز داشتم. درخواستم را بهش دادم. پی نوشت کرد به رئیس ستاد. توقع نداشتم. گفتم: تیمسار، چرامستقیم دستور نمی دید؟ گفت: شاید نتونم برای دیگران مستقیم دستور بدم. نباید بقیه فکرکنند صیاد فقط به نیروهای خودش اهمیت می ده، با دیگران فرق می ذاره.🔹 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 56 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 ✨ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی✨ 🌹همیشه بود؛ هیچ وقت خودش را کنار نکشید. حتی وقتی به تهران احضار شد و درجه های سرهنگیش را گرفتند؛ وقتی بنی صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجی می رفت سپاه، طرح می داد وبرنامه ریزی ستادی می کرد. همیشه بود؛ حی و حاضر. هیچ وقت خودش را کنار نکشید؛ چه زمان جنگ، چه بعد جنگ.🌹 📚یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 15 ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🍃 🌼 ﷽ 💠 محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد. یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم. گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی" آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی . محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود: "این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن... و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ... ~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌼 🍃 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
تقریبا یک سال قبل یکی از ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که عصری برگرده بخوره حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی هستش. پرسید: مامان این ها رو خریده گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد.. فرداش کمی و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم . گفتم: حامد وسایلشو خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد فرداش وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم. عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی . گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد. لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به و حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد دست به غذا یا خوراکی نمی برد به نقل از: مادر شهید 🌷 •┈•🌴🍁🌴•┈• 💖كانال حیات طیبه؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/hayat_tayyebe 🍁 🌴 🍁🌴 🌴🍁🌴 🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁