❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت: قربون چشم گفتنت بشم. زیر لب خدا نکندی زمزمه کردم. احمد با لبخند ماشین را به راه انداخت. در راه کلی حرف زد و خندیدیم. دیگر از او خجالت نمی کشیدم و از بودن در کنار او احساس آرامش داشتم و خوشحال بودم. در دل خدا را هزار بار شکر کردم که آقا جان اجازه داد ما با هم بیرون بیاییم. احمد مرد خوبی بود و از دیشب تا آن لحظه جای خودش را در دلم باز کرده بود و احساس می کردم با همه وجودم دوستش دارم. به کوهسنگی رسیدیم. تا به حال به آن جا نرفته بودم. مکان شلوغی بود و از ظاهرش معلوم بود محلی برای تفریح و خوشگذرانی جوانان است. با این که احمد گفت به دعای امام رضا برکت گرفته اما هیچ رنگ و بویی از امام رضا در آن جا دیده نمی شد. زنان و دختران بی حجاب و یا کم حجاب زیادی در آن جا دیده می شد. احمد کتش را در آورد و کراواتش را باز کرد و در ماشین گذاشت. دست مرا گرفت و گفت: بریم. به ناچار هم قدم با او به راه افتادم ولی هر لحظه از هر قدمی که بر می داشتم پشیمان می شدم. دلم نمی خواست در این فضا باشم. احمد پرسید: بریم بالای کوه؟ از اون بالا همه مشهد پیداست کفش هایم را بهانه کردم و گفتم: نه با این کفشا سختمه احمد به کفش هایم نگاه کرد و گفت: خوب پس بریم باغ وحش؟ تا حالا رفتی؟ رویم را با چادرم محکم گرفتم و گفتم: نه ... تا حالا نرفتم. احمد بازویش را دور بازویم پیچید و گفت: پس واجب شد با هم بریم. احمد بازویم را محکم چسبیده بود و من از خجالت آب می شدم. این طور راه رفتن مان درست نبود. ولی رویم هم نمی شد چیزی به او بگویم. با هم به تماشای حیوانات بی گناهی که در قفس ها محبوس و زندانی بودند رفتیم. شیر های خسته و افسرده، ببرهای خواب و بیکار و حیوانات دیگری که همه بی حال در قفس های شان ما به تماشای آن ها و آن ها به تماشای ما بودند. شاید در لحظه از دیدن این همه حیوانات مختلف که آفریده خدا بودند ذوق می کردم اما بعدا برایشان غصه ام می گرفت. از تماشای باغ وحش که فارغ شدیم به درون پارک رفتیم و روی نیمکتی نشستیم. احمد رفت بستنی خرید تا با هم بخوریم. هر دو سر به زیر بودیم تا چشم مان به اطراف مان و جوانان جاهل نیفتد. هنوز بستنی ام تمام نشده بود که احمد زیر لب استغفرالله گفت و دستم را گرفت و گفت پاشو بریم. بی حرف به دنبالش راه افتادم. سوار ماشین که شدیم با تاسف سرش را تکان داد و گفت: گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم این آدما رو نبینم. نمی دانم چه دیده بود اما حسابی رنگش بر افروخته شده بود. به سمتم چرخید و گفت: می خواستم ببرمت مزار علمایی که این جا خاک شدن ولی ... لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره منم کفشام پاشنه داره زیاد نمی تونم راه برم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: فدای خودت و کفشات برم من _اوا خدا نکنه احمد لپم را کشید و با ذوق گفت: چقدر تو شیرینی همه صورتم به لبخند شکفت که گفت: خنده هاتم خیلی قشنگه. با این که از حرفش خجالت کشیدم اما لبخندم عمیق تر و بیشتر شد. احمد با عشق نگاهم کرد و گفت: بد جور ازم دل می بری. با حرف هایش قلبم را نشانه گرفته بود و نمی دانست چه بلایی به سرم می آید. نگاه از او دزدیدم و سر به زیر انداختم توضیح: باغ وحش مشهد ابتدا در پارک کوهسنگی بود و بعد از انقلاب به وکیل آباد منتقل شد و در مکان این باغ وحش در کوهسنگی برجی ساخته شده است☺️ ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️