eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
740 عکس
336 ویدیو
38 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 187 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به بانوان مومن از ابتدای حیات انسان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوهفت✨ ✍🏻 تمنا از حیدر جدا شد و لبش را برگرداند. سرش را کج کرد. - من که با کسی شوخی نکردم. تو ماشینم که منظورم با خودت بود. - می‌دونم عزیزم. از دل پاک تو خبر دارم. ولی... تمنا لبخندی زد و گفت: - منم می‌فهمم منظور تو رو. چشم. حواسم و جمع می‌کنم. دست تمنا را گرفت و شصت دستش را کشید پشت دست او، لبخندی زد و آهسته دستش را فشرد. - سمیر خیلی پسر خوبیه. دلش پاکه... مهربونه، شوخه... به قول بسیجی‌ها سیمش وصله، می‌گم که خیالت راحت، ناراحت نمی‌شم باهاش حرف بزنی. - من تو کارم مجبورم با آقایون... دستش را کمی محکم‌تر فشرد. تمنا حرفش را ادامه نداد. حیدر لبخندی زد. پلک بهم زد و گفت: - نه عزیزم. مشکلی ندارم اصلا... چون می‌دونم تو از پس خودت بر میای. شاید اگه تو محیط کار ندیده بودمت، مشکل داشتم؛ ولی اگه از اون بی‌نزاکت‌ها به پستت خورد، تو حق نداری حتی یک کلمه حرف بزنی. من خودم مثل خودشون جوابشونو می‌دم. تمنا خندید و گفت: - آره... می‌دونم. - بخواب. من برم مسواک بزنم میام. از روی تخت بلند شد. تمنا سر گذاشت روی بالش. حیدر پتو را روی تنش انداخت و از اتاق بیرون رفت. چراغ راهرو خاموش بود. وارد سرویس طبقه بالا شد. کار‌هایش که تمام شد؛ چراغ سرویس را خاموش کرد. صدای گریه مردانه‌ای توی راهرو پیچیده بود. سمیر بود. گریه او را خوب می‌شناخت. آهسته به سمت اتاق او رفت. در نیمه باز را هول داد. سمیر روی سجاده نشسته بود و دست روی صورتش گذاشته بود. - خدایا... خسته‌ام. نگاهم می‌کنی؟ دارم خفه می‌شم! سرش را به چهار چوب تکیه داد. این یکی/ دو ساله، سمیر خیلی تغییر کرده بود. از زمین تا آسمان... - مگه زیاده؟ خدایا... دارم از همسن و سال هام عقب می‌مونم. خدایا می‌ترسم! حیدر تقه‌ای به در زد و گفت: - زن می‌خوای؟ صدای نفس سمیر لرزان شد و هق هقش بند آمد. دست از روی صورتش برداشت و دست کشید به صورتش. خنده‌اش تلخ بود: - اونو که خیلی وقته گفتم می‌خوام! جدی نگرفتی. جلو رفت و کنار سمیر نشست. دست انداخت دور تن او، سرش را به سینه چسباند. سمیر نفس عمیقی کشید و گفت: - دعا کن داداش. تو دعا کن خدا بهم بده. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوهشت✨ ✍🏻 - باید واسش گریه کنی؟ سمیر اشک چکیده روی صورتش را گرفت و گفت: - آره! جدی دوست داری ازدواج کنی زود؟ - آره، ولی گریم واسه ازدواج نیست. حیدر خندید و گفت: - باشه. چرا به بابا نمی‌گی. سمیر از حیدر فاصله گرفت. تسبیحش را برداشت و لبش را جلو سر داد و گفت: - خجالت می‌کشم. آخه نمی‌گه این چه پرروعه؟ حیدر خندید و گفت: - دِ پررو که هستی! ولی اگه دوست داری، بگو بهش ایرادی نداره که. خیلی هم خوبه. آصف ۱۸ سالگی ازدواج کرده. - باشه توی یه موقعیت مناسب بهش می‌گم! حیدر دست بلند کرد زد پشت گردن سمیر. پسرک دست گذاشت روی گردنش و با خنده توام با اخم گفت: - اِ داداش! جلوی زن داداشم می‌زنیم! نکن دیگه... اِ! - نگاش کن، بچه! چون پررویی. سمیر با اخم و بغ کرده رویش را گرفت. پایش را توی شکمش جمع کرد و دست انداخت دور زانویش. حیدر کمی نگاهش کرد و گفت: - معذرت می‌خوام. سمیر جوابی نداد. آب دهانش را فرو برد. حیدر دست گذاشت روی بازوی او و گفت: - واقعا ناراحت شدی؟ - زن داداشو دعوا کردی بخاطر من؟ حیدر خندید. سمیر سر کج کرد. لبخندی زد و گفت: - کاش زودتر با زن داداش ازدواج کرده بودی. - چطور؟ سمیر شانه بالا انداخت و گفت: - بی‌خیال. راستی... فردا خونه عمو دعوتیم. خانواده خانمت هم هستند. حیدر نیم خیز شد و گفت: - باشه. تو نمی‌خوای بخوابی؟ سمیر مشغول جمع کردن سجاده‌اش شد. لبخند داشت. در همان حال گفت: - ببخش داداش. تو ماشین نمی‌خواستم اذیتت کنم. حیدر کمر او را نوازش کرد و گفت: - اذیت نکردی. باعث شدی یه چیزایی روشن بشه. ماشینو آوردی داخل؟ سمیر نفس عمیقی گرفت و گفت: - نه، می‌خوام برم با بچه‌ها جایی. صبح زود میام. نگرانم نباش. مامان و بابا می‌دونن. - کجا؟ سمیر ذوق زده گفت: - قبرستون! حیدر با خنده چشم گرد کرد. سمیر دست بهم کوبید و گفت: - وای... چقدر دلم می‌خواست تو جواب کجا، بگم قبرستون. - خل شدی رفت! - ان شاءالله توهم دیوونه بشی که عالمی داره برای خودش. حیدر آماده شد و پیش چشم سمیر رفت. وقتی به اتاقش برگشت؛ صدای بد نفس کشیدن تمنا توی اتاق پیچیده بود. جلو رفت و زیر سر او را درست کرد. خودش هم باید می‌خوابید. فردا کار زیاد داشت‌. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 188 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادونه✨ ✍🏻 صبح، تمنا را به خانه شان رساند و خودش به سمت کارگاه رفت. یک جعبه شیرینی سر راه خرید. شیرینی تری که می‌دانست همه دوست دارند. ماشینش را سر کوچه بن بست پارک کرد و از ماشین پیاده شد. وسط های کوچه صدای دستگاه صحافی را تشخیص داد. تقه‌ای به در زد و در آلومینیومی را هول داد. محمد پشت دستگاه نشسته بود و با چکش مخصوصش به شیرازه کتابی می‌کوبید. سر بلند کرد و با دیدن حیدر لبخند زد: - به به آقا داماد عزیز! به سلامتی برگشتی؟ حیدر قدم جلو گذاشت و محمد ایستاد و از پشت دستگاه بیرون آمد. حیدر را به آغوش کشید و روبوسی کردند. - خوبی؟ خانمت خوبن؟ کمی از او فاصله گرفت و با لبخند گفت: - شکر خوبن. محمد به بازویش کوبید و اخم کمرنگی کرد و گفت: - آبجیم هستن ها! نکنه اذیتشون کنی. حیدر لبخند زد و در جعبه شیرینی را برداشت. - بفرما... دهنتو شیرین کن. دست برد بزرگ‌ترین شیرینی را برداشت. کمی براندازش کرد و گفت: - عجب چیزی هم گرفتی! خیلی خوشحالی‌ها. حیدر خندید و گفت: - نباشم؟ به مراد دلم رسیدم به قول عزیز. در جعبه را گذاشت و ادامه داد: - خب دیگه برم. از طرف خانمم به خانمت سلام برسون. فکر کنم شما یکی از اون دست اندر کارهای پشت صحنه بودید. لطف کردید به ما! محمد دستی به گوشه لبش کشید و زبانش را توی دهانش چرخاند و گفت: - چقدرم خوشمزه است! سلامت باشن. کاری نکردیم که... فقط با آصف دست به یکی کردیم. خندید. حیدر دستش را بلند کرد و به نشانه خداحافظی تکان داد و از کارگاه بیرون زد. دستی به پالتویش کشید. دانه‌ای برف روی لباسش افتاده بود. در بزرگ کارگاه را هول داد. کسی نبود. ابرو بالا انداخت و جلوتر رفت. معمولا این وقت، آصف و صادق توی کارگاه بودند. نفس عمیقی کشید. بوی شکلات داغ می‌آمد. پس حتما همین دور و بر بودند. صدا بلند کرد و صدا زد. - آصف، صادق! کجایید؟ صادق مقابل در آشپزخانه ظاهر شد. لبخندی زد و جلو آمد. - سلام اوستا! خوبید؟ خوش گذشت؟ حیدر لبخندی زد. جعبه شیرینی را سمت او گرفت و گفت: - خدا رو شکر. آصف کو؟ - رفتن نون بگیرن. بفرمایید. دلمون خیلی تنگ شده بود براتون. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونود✨ ✍🏻 دوباره به سمت آشپزخانه برگشت. حیدر پشت سرش راه افتاد و به میزش تکیه زد. حرکت صادق را از در کوچک آن طرف میز می‌دید. - صبحونه نخورده شکلات داغ می‌خوری؟ معده‌ ات داغون میشه که. صادق خنده‌ای کرد. با سینی چای و شکلات‌های داغی که بخار می‌کرد بیرون آمد‌. - نخورم دیوونه میشم آقا! حیدر صدای قدم هایی را پشت سرش حس کرد. تا به خود بجنبد و برگردد، سنگینی ای روی کمرش حس کرد و تنش به جلو پرت شد. نان ها کنار دستش روی میز افتادند. صدای سلام علیکم غلیظ آصف پیچید توی گوشش. - اشلونک؟ - چی می‌گی؟! آصف خندید و گفت: - می‌گم چطوری؟ - آها... خوبم. آصف از او فاصله گرفت و میز را دور زد. لبش به سمت بالا متمایل شده بود و چپ چپ به حیدر خیره ماند! - انگار نه انگار بعد یه هفته منو می‌بینه! صادق خندید و گفت: - آقا دیگه دلشون واسه کس دیگه است. تنگ بشو برای شما نیست. آصف شانه بالا انداخت و گفت: - دل منم که تنگ نمیشه براش. ولی بازم یه شوقی که باید از خودش نشون بده. حیدر خندید و گفت: - نه واقعا دلم تنگ شده بود. - اونم واسه کارگاه... نه آصف بیچاره! حیدر خندید. نان ها را برداشت و به سمت چپ و تخت گوشه کارگاه قدم برداشت. تخت درست کنار بخاری بود: - شیرینی بیار صادق. برای عباس و میلاد هم نگهدار. آصف پشت سرش آمد. روی تخت رو به روی حیدر نشست و‌گفت: - میلاد دیگه نمیاد! حیدر سر تکان داد. آصف ادامه داد: - داشت برای خودش ماشین می‌ساخت. اول که با اره مویی یکم دستش خراش خورد. بعدم چکش رو کوبید به دستش. فرداش هم مادرش اومد که چرا به بچه این کار رو دادید و... گفت دیگه نمیاد. حیدر خندید. سرش را تکان داد و گفت: - بار اول که اجازه گرفتم که میخ بکوبم، یه میخ بزرگ بود. بند اول انگشت کوچکش را نشان داد: - سرش این قدر بود. انگشت کوچیکم موند زیر سر میخ و چوب! آقا رسول که انگشتمو کشید بیرون، انگشتم سیاه شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
14030927_46486_1281k.mp3
52.25M
❤ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان. ۱۴۰۳/۹/۲۷ 🎙از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: 📥 castbox | shenoto | سایت
4_5998842498053576157.mp3
16.08M
⭐️ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام. ۱۴۰۳/۱۰/۲ 🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: 📥 castbox | shenoto | سایت
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 189 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودویک✨ ✍🏻 نگاهی به صادق انداخت و گفت: - انگشت بچه سیزده ساله که هنوز زیاد مردونه نشده. گریه نکردم، ولی تا دلت بخواد ناله کردم. وقتی رفتم خونه، نفسم بند اومده بود از درد. بابام گفتن: می‌دونم چقدر درد داری؛ ولی تو باید تحملت زیاد باشه... گفت ممکنه هر روز از این اتفاقات بیفته، اگه نجاری رو دوست داری، خب... دردشم تحمل کن. اگه نه که، بیام بگم دیگه نمی‌ری. چشمش را بست. - یادم اومد مامانم همیشه با خودش می‌گفت: آدم تا نسوزه آشپز نمی‌شه. یادم اومد وقتی سمیر راه افتاد و اولین زمینش رو خورد، عزیزم گفت؛ تا راه بیفته هزار بار زمین می‌خوره. بابام گفتن، هر کاری فقط اولش سخته... سر هر کاری... که بری سخته. اگه دوست داری بری سر کار... اگه این کار رو دوست داری... دردش همینه، بریدن دستت... چکش خوردن رو دستت، هر وقت دیگه هم وارد این کار بشی همینه! صادق با دقت گوش می‌کرد و آصف به رویش لبخند می‌زد و چای می‌خورد. لیوانش را برداشت و ادامه داد: - دیدم راست می‌گه، حتی درس خوندنم سختی خودشو داشت. پشت میز نشستن هم سختی خودشو داره... هیچکاری تو دنیا ساده و راحت نیست. موندم... شانه بالا انداخت و گفت: - هزاران بار دست و پا و چشمم آسیب دیده. اون اوایل هم که خیلی از این بلاها سرم می‌اومد؛ ولی هنوز از کار با چوب و تخته، لذت می‌برم. آصف خندید. کوبید به بازوی حیدر. - نه که الان نمیاد! مخصوصا وقتی خا... حیدر اخم کرد. تکان کوتاه سرش، جلو آمدن دو لبش، آصف را وادار به سکوت و خوردن حرفش کرد؛ اما خندید. بلندتر از قبل: - حالا هی اخم کن؛ ولی یه روز برای خودشون تعریف می‌کنم! - خودشون عیب نداره! آصف دوباره خندید و برای صادق ابرو بالا انداخت: - عاشقی بد دردیه صادق جان! حیدر نفسش را فوت کرد و چیزی نگفت. صادق شیرینی برداشت و گفت: - اولین بار این همه با ما صحبت کردید. خیلی خوش صحبتید و جذاب صحبت می‌کنید. آصف گفت: - اثرات زن گرفتنه. صادق کوتاه خندید و گفت: - فوایدش! حیدر چایش را خورد و ایستاد. - کاری نیست؟ آصف شانه بالا انداخت. - نه دیروز کار رو تحویل دادیم. حیدر دستی به موهایش کشید و دستش را سمت آصف گرفت. - خوب دیگه، من برم. خستگیم در نرفته... آصف دستش را محکم فشرد و گفت: - برو برادر! یه روز منتظرتم بیای با خانمت. - حتما! با صادق هم دست داد و خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودودو✨ ✍🏻 توی ماشین نشست. موبایلش روی داشبرد چشمک می‌زد. دکمه آن را فشرد و قفلش را باز کرد. از تمنا تماس از دست رفته و پیام داشت: - چرا جواب نمی‌دی؟ حیدر کجایی؟ نیستی؟ قهری؟ حیدرم؟ مامانم اینا نیومدن، من می‌رم خونه تینا! روی اسم تمنا زد و تماس برقرار شد. چند بوق خورد. صدای نرم و آهسته تمنا توی گوشش پیچید: - جونم؟ - جونت بی بلا... کجایی؟ تمنا گفت: - زنگ زدم تینا، رفته بود خونه مادرشوهرش. زنگ زدم ترانه، مریض بود رفته بود دکتر... زنگ زدم خدیجه، اونم مریض بود، تو سرما مونده، پاهاش درد می‌کرد. نفسش را فوت کرد و گفت: زنگ زدم مامان، گفت ظهر راه می‌افتن. خونه‌ام. تنهای تنها... حیدر خندید و گفت: - منم تنهام، البته، انّ الله معنا... - اون که بله... منظورم از لحاظ آدم بود. حیدر بیا بریم حرم! - دلت به این زودی تنگ شده؟ - دلم که تنگه... خب، تقصیر خودته... حیدر خندید و گفت: - قطع کن تا بیام. تمنا ذوق کرد: - مواظب خودت باش. تماس را که قطع کرد، سریع بلند شد. حوله را از دور موهایش باز کرد و سشوار کشید که خشک شود. پالتوی خاکستری‌اش را پوشید. کمی مرطوب کننده زد و شال مخمل گرم خاکستری‌_ مشکی‌اش را روی سر گذاشت. وسایل آرایشش روی میز به او چشمک می‌زد. لبش را برگرداند: - نه! تو خیابون درست نیست. چادر عبایی را روی سر انداخت و روی سر تنظیم کرد. کارش که تمام شد، صدای موبایلش بلند شد. تلفن همراه را کنار گوشش گذاشت: - پنج دقیقه دیگه می‌رسم. - آماده‌ام من. موبایل را توی کیفش انداخت و به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و شال گرمش را کمی جلوی بینی‌اش کشید. صدای توقف ماشین، پشت در آمد. لبخندی روی لبش نشست و از خانه بیرون زد. کنار حیدر توی ماشین نشست. نگاهی به او انداخت. به جای سلام گفت: - گل نخریدی برام؟ حیدر خندید و گفت: - علیک سلام خانم! خوبی؟ تمنا رویش را گرفت و کمی اخم کرد: - سلام، یعنی گل نخریدی؟ حیدر باز خندید و دست گذاشت روی صندلی کناری و گفت: - چشماش رو نگاه... داره می‌خنده! من خودم گلم، نیستم؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 190 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهید بی‌طرف ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
سلام به همراهان گرامی رمان ۴۲۹ صفحه‌ست و در کانال ویژه به اتمام رسیده. رمان در این کانال هم تا انتها قرار می‌گیرد؛ اما عزیزانی که می‌خواهند سریع‌تر رمان را بخواند، می‌توانند با پرداخت 30 هزار تومان عضو کانال ویژه شوند: @sarab_z 6037998231978718 به نام مسعودی
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوسه✨ ✍🏻 تمنا با لبخند چرخید سمت حیدر. - همین که اومدی خودش کلی ارزش داره. ممنون! حیدر چشمکی زد و گفت: - قابل نداره... توی راه سکوت کرده بودند. برف آهسته می‌بارید و روی شیشه ماشین آب می‌شد. نزدیک‌ حرم، تمنا دست روی دنده حیدر را لمس کرد و فشرد: - حیدر، همینجا پیاده بشیم پیاده بریم؟ حیدر نگاهی به آسمان انداخت، توی این فاصله یک ربع که از خانه پدری تمنا راه افتاده بودند برف هم شدت گرفته بود. - سرما نخوری! برف شدید شده. تمنا سر بالا انداخت. دوباره دست حیدر را فشرد. - دوست دارم بقیه راه رو پیاده بریم‌. کنار تو باشم مریض نمیشم. خیالت راحت. حیدر ماشین را کنار خیابان کشید و پارک کرد. تمنا لبخندی زد و کمربندش را باز کرد. هر دو همزمان از ماشین پیاده شدند. تمنا دور زد و دست چپ حیدر را گرفت. کنار هم راه افتادند. پیاده روی رو به روی حرم خلوت بود. برف ها با باد توی هوا می‌چرخیدند. سفیدی دلچسبی همه جا را دربرداشته بود و توی این سفیدی آن رنگ طلایی جذاب با قلب هر بیننده‌ای بازی می‌کرد. مشهد اگر این رنگ طلایی را نداشت که مشهد نبود. حیدر محکم دست تمنا را گرفته بود تا لیز نخورد. بعضی آدم‌ها حرف هم که نزنند، نگاهت هم که نکنند... همین که دستت را بگیرد و بفشارد، حالت را خوب می‌کند. باید از جوی می‌گذشتند‌‌. تمنا دست چپش را هم روی بازوی حیدر گذاشت و از روی جدول پریدند. - حیدر... حیدر نیم نگاهی به او انداخت و گفت: - بله؟ نگاه تمنا به گنبدی بود که با هر قدم بزرگ‌تر و واضح تر می‌شد: - هفته اول، یکم تردید داشتم. به روی خودم نمی‌آوردما... ولی تردید داشتم، از اینکه جواب مثبت دادم؛ از این که شدم خانمت. حیدر ابرو بالا انداخت. دست تمنا را فشرد. تمنا چشم بست و زیر لب گفت: - خدا رو شکر اون انگشتر رو دستم نکردم. حیدر خندید. تمنا ادامه داد: - ولی الان می‌دونی... دلم می‌خواد... لب بهم فشرد. صورتش سرخ شد. نه از سرما... از خونی که با سرعت دوید به صورتش: - خیلی خیلی وقت پیش داشتمت! حیدر آرام خندید. تمنا به پاهایش چشم دوخت. به قدم هایی که با حیدر هماهنگ بود. قدم‌هایی که هر دو را داشت می‌برد به یک مقصد مشترک... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞