🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۰) ✍ اصغر آقائی ______________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۱۰): جدال احسن 🔻چند روزی از آن واقعه عظیم گذشته بود و همه جا سخن از ابراهیم بود. خاموش‌شده، هرچند شعله‌های نفرت بسیاری را با خود فروخورده بود، اما حرص و طمع سرمایه‌داران و کاهنان، همچنان شعله می‌کشید. 🔻روزی با نشسته بودیم. از هر دری سخن می‌گفتیم. حقیقتش را بخواهید، من پرسشگر بودم و او با متانت پاسخ من را می‌داد. 🔻در میان گفتگو ناگاه یاد چند روز پیش افتادم. پس از حادثه گلستان‌شدنِ آتش، راستش من هم کمی قوت قلب گرفته بودم و گاه‌گاهی به اطراف شهر و مناطق مختلف آن سری می‌زدم. 🔻به ابراهیم گفتم من فکر می‌کردم همه مردمان شهر اور و بابل و این اطراف هستند؛ اما در یکی از گردش‌هایم، عده‌‌ای را دیدم که پیش از طلوع آفتاب رو به مشرق نشسته‌اند. ابتدا گمان کردم به تماشای طلوع آفتاب نشسته‌اند. اما با طلوع آن دیدم همه به یک باره به سجده افتادند. ابراهیم که گویی بار دیگر تمام غصه‌های عالم بر قلب او سنگینی می‌کند، سری تکان داد و گفت آنان خورشید را خدای خود می‌دانند و آهیییییی کشید و سکوت کرد. 🔻آن شب گذشت و من باز هم طبق عادتِ این روزهای اخیر، به گردش رفتم. این بار خواهرزاده ابراهیم نیز با من آمد. 🔻در بین راه به لوط گفتم: دیشب هنگام سخن گفتن با ابراهیم، وقتی صحبت از این قوم خورشیدپرست شد، او آهیییی از عمق جان کشید؛ احساس کردم چیزی بر قلب او سنگینی می‌کند. 🔻لوط که در مهربانی به دایی خویش ابراهیم رفته بود، لبخندی زد و گفت: چند وقت پیش بود، اگر یادت باشد او چند روزی به اطراف شهر رفت. گفتم آری خوب به یاد دارم. او گفت: ابراهیم به سفری تبلیغی به میان اقوامی مشرک رفته بود. اگر مایل هستی از خود او بشنویم؟ گفتم: بسیار هم عالیییی. و هر دو به باغی در همان حوالی رفتیم. 🔻ابراهیم مشغول آبیاری بود. سلام کردیم. ظهر بود. چند قرص نان و مقداری ماست غذای آن روز بود. پس از صرف غذا، لوط گفت: دایی جان، این مهمان عزیزمان، کنجکاو است که بداند در آن سفر تبلیغی میان اقوام و مانند آنها چه گذشت؟ 🔻ابراهیم نگاهی مهربان به من کرد و به لوط گفت مقداری آب برایش بریزد. پس از خوردن آب گفت: وقتی میان قبیله رسیدم تقریبا هوا گرگ و میش شده بود و ستاره قطبی چشمک‌زنان نمایان شده بود. فریاد زدم: ای مردم خدای من این درخشان است. «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِينَ». آنان بهت‌زده من را نگریستند. گفتم: این چه نگاهی است؟ اشکال دارد خدای شما، خدای من هم باشد؟ آنان که گوییی سخن مرا باور کرده‌اند به عبادت خود مشغول شدند. 🔻کم کم پای ستاره‌های دیگر نیز در آسمان باز شد و من گفتم: فکر می‌کنم خدایم باشد بهتر است. آخر مگر می‌شود خدا این همه رقیب داشته باشد. دانستم، ماه بهتر است. خدای من ماه است؛ آن هم ماهی با این نور بسیار. «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ» 🔻من ناگاه سخن ابراهیم را قطع کردم، و با تعجب گفت: به همین راحتی گفتید ماه‌پرستم؟ مگر می‌شود؟ 🔻گویی جاهلانه‌ام باز درک و فهمم را دزدید و فراموش کردم با ، که عقل کل است، سخن می‌گویم. 🔻ابراهیم گفت: کمی صبر کن جانم. و ادامه داد: نزدیک صبح شد. با اشعه‌های خورشید ستارگان و ماه کم کم بی‌فروغ شدند. من گفتم: ای مردم خورشید بهتر است و بزرگتر. این خدای من است. 🔻ابراهیم با خنده ادامه داد: مردم که از این همه بی‌ثباتی و از این خدا به آن خدا پریدن من خسته شده بودند، گفتند ابراهیم ما را به سخره گرفته‌ای. هر یک از قبائل ما خدایی مخصوص قبیله خویش دارد، یکی ستاره و یکی ماه و یکی خورشید. پدران ما چنین بوده‌اند. اما تو چرا این شاخه به آن شاخه می‌کنی؟ تا غروب با من سخن گفتند. و گفتند تمام این خدایان، نمایندگان خدای رحمان هستند. من چیزی نگفتم. غروب که شد گفتم: آخر چرا این خدایان، این همه ناپایدار هستند؟ مگر می‌شود چنین موجودات زودگذری، جای خدا یا همراه او باشند؟ من از این معبودهای زودگذر بیزارم. «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ» 🔻تازه متوجه شدم، هدف او از همراهی با آن قوم، بازگرداندنِ آنان به عقل و منطق بود ... اما جهل و خرافه ریشه‌دوانده در قلب و ذهن انسان‌ها چیزی نبود که به راحتی از آنان جدا شود؛ به ویژه خرافاتی که با نفاق کاهنان همراه شده بود... . 🔻 و بار دیگر بلورهای چشمان ابراهیم، از قلب حزین او برایم گفتند. و سفر ادامه دارد... . ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul