✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨بالاخره مرخص شدم هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .😊🙏 چند هفته بعد از بیمارستان🏥 مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... . منم از فرصت استفاده کردم و درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ...😅 چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... . کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...😎😅 حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ...😠☝️ گفت: _حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ...😠 منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... 😆در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... 😝 استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...😂😆 حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: _مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... 😠 منم با خنده گفتم: _من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه....😅😁 از حرف من، همه خنده شون😁😂😃😄😆😀 گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ...😬😂 از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ...😇 هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...☺️📚 پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ... التماس دعای مخصوص😊👌 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ از این قسمت به بعد وارد اصل ماجرا میشیم😍😊👌 ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh