و هشتاد و ششم روزهای آخر🌹 👇👇👇 💫آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگی خيلی خوشحال بود. 💫می گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. 💫بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. 💫من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می كنی كه گمنام باشی!؟ 💫منتظر اين سؤال نبود. لحظه ای سكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! 💫ولی باز جوابی را كه می خواستم نگفت. 💫چند هفته ای با ابراهيم در تهران مانديم. 💫بعد از عمليات و مريضی ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه های هيئتی و رزمنده است.