قسمت دهم دعوا🌹 👇👇👇 💢شب زودتر از قبل رفتم خودم را آماده کردم که ابراهیم اومد ببینه ورزشکارم و می تونستم اونا رو بزنم. 💢کمی از تمرین ما گذشت که ابراهیم و دوستانش وارد شدند. 💢به محض ورود حاج حسن بلند شد و گفت به به پهلوون چه عجب این طرف ها. 💢جا خوردم من می خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم اما او ظاهرا قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده. 💢هیچ وقت فکر نمی کردم دعوای آن روز مقدمه ای برای آشنایی ما بشود. از آن روز رفاقت ما و ابراهیم آغاز شد. 💢کمی گذشت که دیدم شب و روز ما با هم گره خورد. 💢به جرات می گویم با اینکه در یک خانواده مذهبی بودم اگر مراقبت های ابراهیم نبود معلوم نبود چه عاقبتی در انتظارم بود. 💢بگذارید بیشتر توضیح دهم ابراهیم تمام وجودش را آن دوران وقف هدایت امثال ما نمود. 💢ما صبح تا عصر در بازار مشغول بودیم نماز مغرب را در مسجد می خواندیم بعد به زور خانه می رفتیم بطوری که وقتی به منزل می آمدیم سریع خوابمان می برد و دیگر فرصتی برای همراهی دوستان فاسد محل نداشتیم و تمام وقت من و امثال من را پر کرده بود. 💢روزها و ماه ها می گذشت و شب و روز همراه آقا ابراهیم بودیم او به ما درس جوانمردی و لوطی گری یاد می داد. نصیحتهای او هنوز در ذهن دارم.