eitaa logo
حضرت زهرا(س)
136 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صد و چهل و ششم مهمانی برادر🌺 💢در این سال های اخیر، هر سال توفیق داشتم که در ایام نوروز در فکه حضور داشته و مهمان شهدا باشم. من می روم تا در محضر اساتید بزرگوار خودم درس بگیریم چرا که هر چه داریم از شهداست. 💢نوروز سال ۱۳۹۴ در فکه حضور پیدا کردم وقتی به کانال رسیدم ابراهیم آمد!مثل همان زمان که در کنار هم بودیم. مشغول صحبت با او شدم. 💢بعد وارد کانال شدیم. بسته هایی آماده شده بود که به مهمانان کانال کمیل هدیه می دادند. داخل آن بسته ها، اسامی و مشخصات یک شهید نوشته شده بود و هر بسته با دیگری فرق داشت. تعداد زیادی از شهدا را اینگونه معرفی شده بودند. می گفتند: توجه کنید که امسال کد ام شهید شما را دعوت کرده. 💢به من نیز یک بسته دادند. وقتی باز کردم با تعجب دیدم که تصویر و مشخصات در آن ثبت شده! حالم بد شد و همانجا نشستم. آنجا کسی نمی دانست که من خواهر ابراهیم هستم. گفتم ممنونم ابراهیم که در سال نو من را به منزلت دعوت کردی. در آن برگه پیامی نیز از ابراهیم نوشته بودند که: هرکاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد. 💢در آن سفر هرجا می رفتم ابراهیم هم همراهم بود! 💢ما یک شب به اردوگاه میشداغ رفتیم. هماهنگ نکرده بودیم و ما را نمی شناختند. معمولا در چنین شرایطی اجازه اقامت نمی دهند. ناراحت بودم که نکند مشکل ایجاد شود. 💢مسئول اردوگاه پرسید: تعداد نفرات خواهران چند نفر است؟ گفتیم: سی نفر. گفتند: بیایید داخل. وارد سالن که شدید اتاق دوم برای شما آماده است. همینکه جلوی اتاق دوم رسیدم دیدم نوشته شده: موقعیت شهید گفتم: داداش ممنون که اینجا هم مهمون نوازی کردی. دوستان همراه ما پرسیدند: شما از قبل اینجا را هماهنگ کرده بودی؟ گفتم: باور کنید نه! 💢آن شب خانم های کاروان ما به خواهران خادم شهدای آن اردوگاه خبر دادند خواهر شهید هادی در این کاروان است. یکبار دیدم تعداد زیادی جمع شده اند تا برایشان از ابراهیم بگویم. همه او را می شناختند و کتاب را خوانده بودند.. در پایان صحبت گفتم: من سالهاست که در کلاس های اخلاق و آیین زندگی و.. شرکت می کنم اما هیچ کدام آنها نتوانسته به اندازه ای که ابراهیم با رفتارش در ما اثر گذاشت تاثیر داشته باشد.
قسمت صد و چهل و هفتم مهمانی برادر🌺 💢نوروز سال ۱۳۹۵ نیز ماجراهایی برای ما داشت. بار دیگر در منطقه فکه و بسته ای به من داده شد که یک سند داخل آن بود! سند عاشقی که برای بیست شهید مختلف تهیه شده بود، به من باز هم سند عاشقی تعلق گرفت! 💢بعد از آن سفر به جامعه الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم های طلبه خارجی از ابراهیم بگویم. سیصد نفر از طلبه های کشورهای مختلف حضور داشتند. 💢وقتی جلسه تمام شد خانم هایی از کشور های آلمان، ایتالیا، مصر، عربستان، یمن، تایلند و.. به سراغ من آمدند و هر یک در حالی که کتاب سلام بر ابراهیم در دست داشتند سوالاتی می پرسیدند. من هم تک تک سولات را جواب می دادم. آن ها نیز مثل مردم ایران ابراهیم را الگوی مناسبی برای نسل امروز می دانستند. بعد همگی گفتند: ما پیام ابراهیم و شهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد. 💢اما در این سال های اخیر یکی از اعضای خانواده شهید صفحه ای را به نام ابراهیم در فضای مجازی راه اندازی کرد و تصاویر و مطالب او را به اشتراک می گذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد و باعث برخی ارتباط ها شد. یکی از این مطالب عجیب تر از بقیه بود که در ادامه می خوانیم. 💢خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ابراهیم، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد.. 💢تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود.
قسمت صد و چهل و نهم مهمانی برادر🌺 👇👇👇 💢صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم برخلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود فقط زیر عکس این جمله بود: دوست دارم گمنام بمانم. 💢سفر خوبی بود. روزهای بعد در هتل و.. چند روز بعد به تهران برگشتیم. 💢مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم. دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند. این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش و نام کتابش سلام بر ابراهیم بود. 💢علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم. همینطور شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب که رسیدم دیگر با عشق می خواندم. اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود. 💢در سکوت و تنهایی فقط فکر کردم. ابراهیم تمام فکر و ذهن من را پر کرده بود. عجب شخصیتی دارد این شهید!؟ 💢من آن شب به شوخی می خواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود! 💢او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت. 💢مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیه السلام تحقیق کردم تا اینکه ابراهیم، هادی من به سوی اسلام شد من مسلمان شدم. سلام خدا بر ابراهیم که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت علیه السلام آشنا کرد.
قسمت صد و پنجاهم مهمان🌺 💢سال ۱۳۹۱ بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. 💢من عاشق خاطرات شهدا بودم. یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود برای ما از خاطرات شهید و کتابش گفت. 💢ما در شهر خودمان کهنوج هر چه گشتیم کتاب پیدا نکردیم. از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد. گفتند: در رفسنجان این کتاب را دارند. تماس گرفتم با رفسنجان. گفتند: تمام شده. گفتم: من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم می خواهم خانم های حافظ و قرآن آموز با این شهید آشنا شوند. شماره ای در تهران به من دادند. 💢چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید را برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند: موجود هست. 💢برای دهه فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگزار کنیم مبلغ کتاب ها واریز شد و خبر دادند کتاب ها ارسال شده. 💢قرار بود همراه کتاب شهید هادی کتاب های دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود. 💢من هم منتظر بودم.چون هنوز چهره ی این شهید را ندیده بودم از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم.
قسمت صد و پنجاه و یکم مهمان🌺 💢صبح زود وارد کوچه ی موسسه جامعه القرآن شدم. دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است. وسط کوچه را گل محمدی چیده. درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند! 💢با عصبانیت گفتم: حاج خانم. کهنوج مشکل کمبود آب داره چکار می کنی؟ قضیه این گل ها چیه؟ اینجا چه خبره؟ 💢خانم دفتر دار با خوشحالی جلو آمد و گفت: مگه خبر نداری مهمان داریم اون هم چه مهمان هایی؟! 💢وقتی تعجب مرا دید گفت: امروز شهدا مهمان ما هستند. الان دارند تشریف می آورند موسسه. 💢سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره. یکدفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه می آیند. کت وشلوارهای بسیار زیبا. با هم می گفتند و می خندیدند. جمع زیادی هم پشت سر آنها. یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش بودند. 💢دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند. 💢وارد موسسه شدم بوی اسپند و عطر همه جا را گرفته بود خانمی دم در قرآن به دست منتظر من بود. انگار قرآن آموزان قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند. 💢داخل موسسه نگاهم به در ودیوار مبهوت ماند اینجا کجاست؟ گویی جامعه القرآن کهنوج به زک کاخ تبدیل شده! چه فرش هایی چه پرده هایی خدایا چه نورانیتی، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره از خواب پریدم.
قسمت صد و پنجاه و دوم مهمان🌺 💢سحر جمعه بود یکباره از خواب پریدم سحر جمعه بود وچه مبارک سحری. 💢یک دل سیر گریه کردم و خوشحال شدم شهدا به موسسه آمدند. به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم. از طرفی نگران بودم که امروز باید کتاب ها برسند و توزیع شود. نکند دیر بشود و برای مسابقه نرسد. 💢عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده. با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم و چند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم. 💢جلوی درب موسسه که رسیدیم همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد. 💢کارتن پاره شد و کتاب ها جلوی من ریخت! نگاهم به زمین خیره ماند. اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود. کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا.. 💢پاهایم سست شد. نشستم روی زمین بغض گلویم را گرفت. یکی یکی کتاب شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم خوش آمدید. خوش آمدید.. اینها همان جوان هایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند چهره آنها را خوب به یاد داشتم . نفر وسط بود. بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی.. 💢همسرم که از خواب من اطلاعی نداشت با تعجب گفت: چیکار میکنی؟ بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم.
قسمت صد و پنجاه و ششم رضا🌺 💢ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد که بار دار بودم. ماه های آخر بارداری حال و شرایط من بد شد. 💢ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت: بچه در شکم شما مرده! 💢شوکه شدم. خیلی گریه کردم. سراغ چند پزشک و.. گفتند: یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه را در آوریم. 💢آن شب متوسل به امام رضا علیه السلام شدم گفتم: فرزندم را از شما می خواهم اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می گذارم. 💢عمل جراحی انجام شد. ناباورانه فرزندم سالم دنیا آمد ولی وزن او نهصد گرم بود! 💢با نذر و نیاز این بچه بزرگ شد اما با مشکلات دیر باز کرد سه سالگی راه افتاد. 💢پسرم مراحل رشد را طی کرد اما ضعف جسمی همواره با او بود تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. 💢برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن همسرم مخالفت کرد و گفت: فرزند ما مشکل داره و نمیتونه این مسیر طولانی رو بره. 💢سال تحصیلی شروع شد و رضای ما خانه نشین شد. خیلی برایش ناراحت بودم خودش هم خیلی اذیت می شد. نمی دانستم چه کنم. 💢آن ایام به کلاس های جامعه القرآن کهنوج می رفتم. مسئول آنجا یک روز برای ما از شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد و گفت: حتما این کتاب را بخوانید. برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم. نام کتاب سلام بر ابراهیم بود‌.
قسمت صد و پنجاه و هفتم رضا🌺 💢آن شب کتاب را شروع کردم و با خاطرات این شهید گریه کردم. آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالشت گذاشتم همینطور با این شهید درد دل کردم تا خوابم برد. 💢به محض اینکه خوابم برد احساس کردم که درب اتاق باز شد شهید وارد شد در حالی که یک کاسه در دست داشت. 💢من با تعجب نگاه کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود مثل حالت قرعه کشی یکی از این برگه ها را برداشتم روی آن نوشته شده بود: دخیلش کن. 💢با تعجب گفتم: دخیلش کنم به چی به کجا؟ 💢 گفت: به همان کسی که فرزند شما را از نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا علیه السلام. 💢از خواب پریدم.با خودم گفتم: چطور پسرم را دخیل کنم؟؟ چطور رضا را به مشهد ببرم؟؟ اما با خودم گفتم: خدا وسیله ساز است. 💢فردا صبح به جامعه القرآن آمدم خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم. 💢روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد. 💢هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا علیه السلام بودم با پسرم که مشکل حرکتی داشت. رو به حرم آقا گفتم: من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید هستم هر طور صلاح می دانید.. 💢به لطف خدا و عنایت امام رضا علیه السلام بعد از سفر مشهد روز به روز حال پسرم بهتر شد.او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است.
قسمت صد و پنجاه و هشتم تاخدا🌺 💢متولد سال ۱۳۵۹ هستم ولی الان حدود ۴ سال است متولد شدم! 💢من از آن دسته زنانی بودم که معنویات، جایگاهی در زندگی من نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می گشتم تا آرامش بیابم. 💢وضع مالی خوبی داشتیم. هرچه می خواستیم فراهم بود من تو محیط ورزش توی محیط کار، توی دوست و رفیق، هر جا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم، اما.. 💢من پله های ترقی را در ورزش، حتی تا تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم. 💢نگاهم به خانم محجبه بسیار بد بود. وقتی پشت فرمان بودم و می دیدم که یک زن چادری پشت ماشین نشسته به کنایه می گفتم: یا چادرت را حفظ کن یا رانندگی کن. 💢هیچ دلیلی برای استفاده از چادر نمی دیدم. چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان می دانستم. 💢دختر من در مقطع دبیرستان درس می خواند دقیقا اخلاق و رفتار من را داشت. 💢آن ایام تنها کار خوبی که انجام می دادم حضور در کهریزک و کمک به نیاز مندان در آنجا بود. 💢یکبار با خودم حساب کردم که من هفته ای یکبار به کهریزک می روم و چند سال است این کار را انجام می دهم پس چقدر ثواب انجام دادم..
قسمت صد و پنجاه و نهم تاخدا🌺 💢تا اینکه یکبار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ می گرفت نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست؟ 💢دوستم وقتی فال گرفت به من گفت: برای خدا حساب کتاب می کنی؟ می خواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کار هایی کردی؟ 💢فهمیدم که منظور این فال چیست. تا آن روز خیلی برای خدا کلاس گذاشته بودم. وقتی این حرف را زد حسابی بغض کردم و گریه کردم. باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم. 💢دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم. او بلافاصله به من گفت: بیا به سراغ معنویات. گذشته خودت را عوض کن. 💢کمی فکر کردم با خودم گفتم نمی توانم. من برای خودم یک زندگی خاص ایجاد کرده ام که با معنویات سازگار نیست. 💢من هر صبح که از خواب بیدار می شوم ابتدا آرایش می کنم و هر روز یک مدل برای خودم درست می کنم. اما چند روز فکر کردم تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم. گفتم برای قدم اول به نماز و روزه اهمیت می دهم ولی حجاب را نه. 💢بعد مدتی مانتو بلند و گشاد خریدم. سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد این کارها نسبتا راحت بود، اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت. 💢با خودم گفتم حالا که آمدم باید بیایم وقتی فکر کردم، دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانه تر است چون خدا محو زندگی من شده. 💢آرایش را کم کم حذف کردم. این مراحل مدتی طول کشید.
قسمت صد و شصت و پنجم شفای فرزند🌺 💢من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون. 💢دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب. تا بزرگتر ها خبردار شوند مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود.. 💢خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم. 💢حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند. 💢دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت: ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود. 💢خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده. من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم. 💢بار مشتری هنوز توی وانت بود. من رفتم این بار را تحویل بدم. 💢راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم. 💢همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره جذاب و ملکوتی داشت. 💢جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم: من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند. 💢اینها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید
قسمت صد و شصت و هفتم تاج بندگی🌺 💢ابراهیم در زمانی که در میان اهل دنیا حضور داشت، به خواهران و بستگانش در مورد حجاب بسیار تذکر می داد. تمام نزدیکان او در رعایت حجاب دقت داشتند. 💢ابراهیم به خواهرش می گفت: چادر یادگار حضرت زهرا سلام الله علیها است. ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند. 💢اگر می خواهید الگویتان حضرت زهرا سلام الله علیها باشد کاری کنید که ایشان از شما راضی باشند. 💢این اهمیت به حجاب هنوز هم در رفتار ابراهیم ادامه دارد! این را از میان پیام هایی که به ما رسیده می توان فهمید. 💢ابراهیم در بیشتر هدایت هایی که برای خواهران دینی خود داشت به موضوع حجاب که همان تاج بندگی است تاکید داشته است. 💢موارد زیر از میان همین پیام ها و ایمیل هاست. داستان اول👇👇👇 💢سلام خدمت تمام دوستان و عاشقان شهید 💢آشنایی من با این شهید بزرگوار این گونه شروع شد که من به طور اتفاقی تو فضای مجازی مطالب و عکس های شهید هادی رو می دیدم. 💢اوایل از آدم های مذهبی متنفر بودم! برای همین به شدت نگاه به تصویر ایشان معذب بودم. طوری که نخونده متن و عکس رو رد می کردم. فقط از میان مطالب فهمیدم کتاب سلام بر ابراهیم معرف این شهید پهلوان است. 💢خیلی اتفاقی همسرم کتابش را برایم آورد و کمی از او تعریف کرد.