#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و سی و دوم
روزهای آخر🌺
👇👇👇
💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود.
💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند.
💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد.
💢#ابراهیم_هادی بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم.
💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند.
💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد.
💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند.
💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند.
💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد!
💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید.
💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود.
💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند.
💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود.
💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و سی و هشتم
عبد صالح خدا🌺
💢از آن روز بود که حضور مجدد آقا ابراهیم در حیات مادی و معنوی ما آغاز شد.
از این بنده خالص خدا کرامات مختلفی را در جای جای این کشور مشاهده کردیم.
مطالبی که خبر از حضور و زنده بودن شهید می داد.
بسیاری از دوستان توصیه می کردند که این مطالب را به کتاب اضافه کن اما گفتم: این چیزها چیز عجیبی نیست. زندگی و شهادت #ابراهیم_هادی تمامش حضور و کرامت است چون او بنده واقعی خدا بوده و زنده بودن شهدا را قرآن خبر داده.
از طرفی اگر می خواستیم تمام مطالبی که از کرامات شهید برای ما ارسال می شد را منتشر کنیم حجم آن از کتاب اول سلام بر ابراهیم بیشتر می شد.
اما برخی از این مطالب بسیار تاثیر گذار بود که حتی رسانه ای شد.
در ادامه این مجموعه به چند نمونه از آنها اشاره کرده ایم.
💢به طور مثال یکی از جوانان دانشجو سه سال قبل تماس گرفت و اینگونه گفت: دانشجویی امروزی و بیگانه با معنویات بودم. از آنها که تا پایشان به دانشگاه باز می شود یکباره با تمام گذشته ومعنویات خداحافظی می کنند.
مدتی زندگی من اینگونه طی شد. تا اینکه برخی دوستانم گفتند: می خواهیم به اردوی راهیان نور برویم. تو هم بیا خوش میگذرد.
من هم به قصد تفریح با آنها همراه شدم.
💢در یکی از این شب های این سفر وقتی پای صحبت های راوی نشستم خیلی به حال خودم افسوس خوردم من تمام گذشته ام را تباه کردم.
💢همان شب در عالم رویا دیدم که جنگی در گرفته مانند نبردهای صدر اسلام!
من مانده بودم که به کدام سپاه ملحق شوم. یکباره پیغمبر صلی الله علیه وآله را دیدم که مشغول آرایش نیرو ها بود تا مرا دید فرمودند: برو در سپاه ابراهیم.
من فکر کردم که فرمانده لشکر حضرت ابراهیم است.
سریع به افراد لشکر ابراهیم ملحق شدم. او یک جوان نورانی و زیبا بود. وقتی آماده جنگ شدیم از خواب پریدم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و چهل و دوم
طریقه آشنایی🌺
💢من مدام شهید هادی را در درونم صدا می زدم و گریه می کردم. همه جا به یاد او بودم. اما باز هم با خود می گفتم: یعنی شهید هادی صدای من را می شنود؟ یعنی به من با آن گذشته ام توجه دارد؟
💢آن روز در معراج شهدا نیز متاسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود. تو خودم بودم که یک خانم آمد کنارم و با مهربانی دستم را گرفت! بی مقدمه ازم این سوال را پرسید: شما شهید #ابراهیم_هادی رو می شناسی؟
💢با حالت متعجب جوابش رو دادم گفتم: بله می شناسم!
💢اون خانم بهم گفت: خواهرم شهید هادی به شما توجه دارد. مگه شما نمی دونی شهدا که به سمت آن ها آمدید حساسند؟ نمی خواهند از شما گناهی سر بزند.
💢وقتی تعجب من را دید دستمال سفیدی که تو دستش بود را بهم داد و گفت: این از طرف شهید هادی است. آرایش صورتت را پاک کن! بعد گفت: شهدا زنده اند و صدای ما را می شنوند.
💢بغض گلویم را گرفت! سرم رو پایین گرفتم و اشک همینطور از چشمانم جاری بود. سرم رو بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت! همانجا در ساختمان معراج نشستم و زار زار گریه کردم. بعد آرایشم را با همان دستمال پاک کردم و بیرون آمدم.
💢آنجا بود که فهمیدم شهدا صدای ما رو می شنوند و درد دل ما رو متوجه می شوند و راه را نشون می دهند.
💢من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل شهید #ابراهیم_هادی به اعمالش توجه ویژه بکند.
💢توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قرار دادم و واقعا دستم رو گرفت. به دوستان هم توصیه می کنم رفاقت با شهدا را انتخاب کنید چون دو طرفه است اگر شما با آنها باشید شهدا نیز با شما خواهند بود.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و چهل و سوم
ابراهیم هدایتگر🌺
💢چهارشنبه که از شرکت خارج می شدم با خودم یک سری کتاب برداشتم و به سمت خانه حرکت کردم.
💢پنجشنبه، جمعه و شنبه به خاطر شب قدر و شهادت حضرت علی علیه السلام تعطیل بود. فرصت خوبی بود تا نواقص سناریویی را که برای دفاع مقدس آماده کرده ام بر طرف کنم.
💢به خانه رسیدم و بعد از مدتی رفتم سراغ کتاب ها و یکی از آن ها را انتخاب کردم. روی کتاب چیزی در خصوص عملیات خاصی نوشته نشده بود.
💢تمام کتاب هایی که برای تحقیق انتخاب کرده بودم قطور بودند و همه مرتبط با موضوع خیبر، والفجر۸ و کربلای۴
💢با خودم گفتم شاید این هم به این عملیات ها ربط داشته باشد.
به نظر از همه کوچکتر می آمد و راحت تر از همه کتاب ها می توانستم تمامش کنم.
💢روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب. این کتاب خاطرات یک شهید بود و ربطی به عملیات ها نداشت شهید #ابراهیم_هادی
💢از هر برگ کتاب که می گذشتم بیشتر از شخصیت ابراهیم خوشم می آمد.
جوری شیفته این شخصیت شده بودم که لحظه ای کتاب را زمین نگذاشتم!
💢آن شب خاله و شوهر خاله ام با فرزندانش به خانه ما آمدند. طبق معمول همیشه بدون روسری به استقبالشان رفتم و در را باز کردم. بعد هم دوباره نشستم پای خواندن کتاب.
💢هرچه جلوتر می رفتم بیشتر ابراهیم را می شناختم و برایم عزیزتر می شد. طوری به او وابسته شدم که وقتی در قسمتی خواندم که زخمی یا مجروح شده بی امان اشک می ریختم، ناراحت می شدم و قلبم به درد می آمد.
و بعد به خودم گفتم: تو دیوانه ای؟! این کتاب یک شهید است که می خوانی.
یعنی اینکه دیگر زنده نیست.برای چه اینقدر از مجروحیتش غمگین می شوی؟!
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و چهل و ششم
مهمانی برادر🌺
💢در این سال های اخیر، هر سال توفیق داشتم که در ایام نوروز در فکه حضور داشته و مهمان شهدا باشم. من می روم تا در محضر اساتید بزرگوار خودم درس بگیریم چرا که هر چه داریم از شهداست.
💢نوروز سال ۱۳۹۴ در فکه حضور پیدا کردم وقتی به کانال رسیدم ابراهیم آمد!مثل همان زمان که در کنار هم بودیم. مشغول صحبت با او شدم.
💢بعد وارد کانال شدیم. بسته هایی آماده شده بود که به مهمانان کانال کمیل هدیه می دادند.
داخل آن بسته ها، اسامی و مشخصات یک شهید نوشته شده بود و هر بسته با دیگری فرق داشت. تعداد زیادی از شهدا را اینگونه معرفی شده بودند.
می گفتند: توجه کنید که امسال کد
ام شهید شما را دعوت کرده.
💢به من نیز یک بسته دادند. وقتی باز کردم با تعجب دیدم که تصویر و مشخصات #ابراهیم_هادی در آن ثبت شده! حالم بد شد و همانجا نشستم.
آنجا کسی نمی دانست که من خواهر ابراهیم هستم. گفتم ممنونم ابراهیم که در سال نو من را به منزلت دعوت کردی. در آن برگه پیامی نیز از ابراهیم نوشته بودند که: هرکاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد.
💢در آن سفر هرجا می رفتم ابراهیم هم همراهم بود!
💢ما یک شب به اردوگاه میشداغ رفتیم. هماهنگ نکرده بودیم و ما را نمی شناختند. معمولا در چنین شرایطی اجازه اقامت نمی دهند. ناراحت بودم که نکند مشکل ایجاد شود.
💢مسئول اردوگاه پرسید: تعداد نفرات خواهران چند نفر است؟
گفتیم: سی نفر.
گفتند: بیایید داخل. وارد سالن که شدید اتاق دوم برای شما آماده است.
همینکه جلوی اتاق دوم رسیدم دیدم نوشته شده: موقعیت شهید #ابراهیم_هادی
گفتم: داداش ممنون که اینجا هم مهمون نوازی کردی.
دوستان همراه ما پرسیدند: شما از قبل اینجا را هماهنگ کرده بودی؟
گفتم: باور کنید نه!
💢آن شب خانم های کاروان ما به خواهران خادم شهدای آن اردوگاه خبر دادند خواهر شهید هادی در این کاروان است.
یکبار دیدم تعداد زیادی جمع شده اند تا برایشان از ابراهیم بگویم. همه او را می شناختند و کتاب را خوانده بودند..
در پایان صحبت گفتم: من سالهاست که در کلاس های اخلاق و آیین زندگی و.. شرکت می کنم اما هیچ کدام آنها نتوانسته به اندازه ای که ابراهیم با رفتارش در ما اثر گذاشت تاثیر داشته باشد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و چهل و هفتم
مهمانی برادر🌺
💢نوروز سال ۱۳۹۵ نیز ماجراهایی برای ما داشت. بار دیگر در منطقه فکه و بسته ای به من داده شد که یک سند داخل آن بود!
سند عاشقی که برای بیست شهید مختلف تهیه شده بود، به من باز هم سند عاشقی #ابراهیم_هادی تعلق گرفت!
💢بعد از آن سفر به جامعه الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم های طلبه خارجی از ابراهیم بگویم.
سیصد نفر از طلبه های کشورهای مختلف حضور داشتند.
💢وقتی جلسه تمام شد خانم هایی از کشور های آلمان، ایتالیا، مصر، عربستان، یمن، تایلند و.. به سراغ من آمدند و هر یک در حالی که کتاب سلام بر ابراهیم در دست داشتند سوالاتی می پرسیدند.
من هم تک تک سولات را جواب می دادم. آن ها نیز مثل مردم ایران ابراهیم را الگوی مناسبی برای نسل امروز می دانستند.
بعد همگی گفتند: ما پیام ابراهیم و شهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد.
💢اما در این سال های اخیر یکی از اعضای خانواده شهید صفحه ای را به نام ابراهیم در فضای مجازی راه اندازی کرد و تصاویر و مطالب او را به اشتراک می گذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد و باعث برخی ارتباط ها شد. یکی از این مطالب عجیب تر از بقیه بود که در ادامه می خوانیم.
💢خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ابراهیم، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد..
💢تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و چهل و نهم
مهمانی برادر🌺
👇👇👇
💢صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم برخلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود فقط زیر عکس این جمله بود: دوست دارم گمنام بمانم.
💢سفر خوبی بود. روزهای بعد در هتل و.. چند روز بعد به تهران برگشتیم.
💢مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم.
دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند. این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش #ابراهیم_هادی و نام کتابش سلام بر ابراهیم بود.
💢علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم. همینطور شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب که رسیدم دیگر با عشق می خواندم.
اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود.
💢در سکوت و تنهایی فقط فکر کردم. ابراهیم تمام فکر و ذهن من را پر کرده بود. عجب شخصیتی دارد این شهید!؟
💢من آن شب به شوخی می خواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود!
💢او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت.
💢مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیه السلام تحقیق کردم تا اینکه ابراهیم، هادی من به سوی اسلام شد من مسلمان شدم.
سلام خدا بر ابراهیم که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت علیه السلام آشنا کرد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و پنجاهم
مهمان🌺
💢سال ۱۳۹۱ بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
💢من عاشق خاطرات شهدا بودم. یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود برای ما از خاطرات شهید#ابراهیم_هادی و کتابش گفت.
💢ما در شهر خودمان کهنوج هر چه گشتیم کتاب پیدا نکردیم. از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد. گفتند: در رفسنجان این کتاب را دارند.
تماس گرفتم با رفسنجان. گفتند: تمام شده. گفتم: من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم می خواهم خانم های حافظ و قرآن آموز با این شهید آشنا شوند. شماره ای در تهران به من دادند.
💢چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید را برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند: موجود هست.
💢برای دهه فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگزار کنیم مبلغ کتاب ها واریز شد و خبر دادند کتاب ها ارسال شده.
💢قرار بود همراه کتاب شهید هادی کتاب های دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود.
💢من هم منتظر بودم.چون هنوز چهره ی این شهید را ندیده بودم از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و پنجاه و دوم
مهمان🌺
💢سحر جمعه بود یکباره از خواب پریدم سحر جمعه بود وچه مبارک سحری.
💢یک دل سیر گریه کردم و خوشحال شدم شهدا به موسسه آمدند. به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم. از طرفی نگران بودم که امروز باید کتاب ها برسند و توزیع شود. نکند دیر بشود و برای مسابقه نرسد.
💢عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده. با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم و چند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم.
💢جلوی درب موسسه که رسیدیم همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد.
💢کارتن پاره شد و کتاب ها جلوی من ریخت!
نگاهم به زمین خیره ماند. اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود. کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا..
💢پاهایم سست شد. نشستم روی زمین بغض گلویم را گرفت. یکی یکی کتاب شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم خوش آمدید. خوش آمدید..
اینها همان جوان هایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند چهره آنها را خوب به یاد داشتم . نفر وسط #ابراهیم_هادی بود. بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی..
💢همسرم که از خواب من اطلاعی نداشت با تعجب گفت: چیکار میکنی؟ بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و پنجاه و هفتم
رضا🌺
💢آن شب کتاب را شروع کردم و با خاطرات این شهید گریه کردم. آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالشت گذاشتم همینطور با این شهید درد دل کردم تا خوابم برد.
💢به محض اینکه خوابم برد احساس کردم که درب اتاق باز شد شهید #ابراهیم_هادی وارد شد در حالی که یک کاسه در دست داشت.
💢من با تعجب نگاه کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود مثل حالت قرعه کشی یکی از این برگه ها را برداشتم روی آن نوشته شده بود: دخیلش کن.
💢با تعجب گفتم: دخیلش کنم به چی به کجا؟
💢#ابراهیم_هادی گفت: به همان کسی که فرزند شما را از نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا علیه السلام.
💢از خواب پریدم.با خودم گفتم: چطور پسرم را دخیل کنم؟؟ چطور رضا را به مشهد ببرم؟؟
اما با خودم گفتم: خدا وسیله ساز است.
💢فردا صبح به جامعه القرآن آمدم خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم.
💢روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد.
💢هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا علیه السلام بودم با پسرم که مشکل حرکتی داشت.
رو به حرم آقا گفتم: من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید #ابراهیم_هادی هستم هر طور صلاح می دانید..
💢به لطف خدا و عنایت امام رضا علیه السلام بعد از سفر مشهد روز به روز حال پسرم بهتر شد.او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و شصت و پنجم
شفای فرزند🌺
💢من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون.
💢دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب.
تا بزرگتر ها خبردار شوند مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود..
💢خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم.
💢حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند.
💢دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت: ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود.
💢خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده. من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم.
💢بار مشتری هنوز توی وانت بود. من رفتم این بار را تحویل بدم.
💢راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم.
💢همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره جذاب و ملکوتی داشت.
💢جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم: من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند.
💢اینها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید #ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت صد و شصت و هفتم
تاج بندگی🌺
💢ابراهیم در زمانی که در میان اهل دنیا حضور داشت، به خواهران و بستگانش در مورد حجاب بسیار تذکر می داد. تمام نزدیکان او در رعایت حجاب دقت داشتند.
💢ابراهیم به خواهرش می گفت: چادر یادگار حضرت زهرا سلام الله علیها است. ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند.
💢اگر می خواهید الگویتان حضرت زهرا سلام الله علیها باشد کاری کنید که ایشان از شما راضی باشند.
💢این اهمیت به حجاب هنوز هم در رفتار ابراهیم ادامه دارد! این را از میان پیام هایی که به ما رسیده می توان فهمید.
💢ابراهیم در بیشتر هدایت هایی که برای خواهران دینی خود داشت به موضوع حجاب که همان تاج بندگی است تاکید داشته است.
💢موارد زیر از میان همین پیام ها و ایمیل هاست.
داستان اول👇👇👇
💢سلام خدمت تمام دوستان و عاشقان شهید #ابراهیم_هادی
💢آشنایی من با این شهید بزرگوار این گونه شروع شد که من به طور اتفاقی تو فضای مجازی مطالب و عکس های شهید هادی رو می دیدم.
💢اوایل از آدم های مذهبی متنفر بودم! برای همین به شدت نگاه به تصویر ایشان معذب بودم. طوری که نخونده متن و عکس رو رد می کردم. فقط از میان مطالب فهمیدم کتاب سلام بر ابراهیم معرف این شهید پهلوان است.
💢خیلی اتفاقی همسرم کتابش را برایم آورد و کمی از او تعریف کرد.