آرزوهای کودکی اون بچۀ مثلا آروم و معصوم که ته کلاس نشسته و بالاسرش علامت زدم، خودمم! یکی دوسال قبل از این‌که برم مدرسه، بابام خدابیامرز، هرشب روزنامۀ‌ کیهان یا اطلاعات رو که می‌خرید، جلوم می‌ذاشت جلوم تا تیترهاش رو بخوانم. از تیترهای درشت شروع می‌کرد. غالبا کار را می‌رساند به حروف ریز متن اخبار که مادرم مخالفت می‌کرد و می‌گفت: - این‌جوری به بچه فشار میاد. وقتی هم برای میهمانی می‌رفتیم خانۀ فامیل، پدرم بادی به غبغب می‌انداخت و از شیرین ‌کاریهای بنده تعریف می‌کرد. باوجودی که هنوز مدرسه نمی رفتم، جلوی فامیل اسم کشورهای دنیا را می گفت و من نام رئیس‌ جمهور، نخست‌ وزیر و پایتخت آنها رو می گفتم. بابام از این کار عشق می‌کرد؛ خود منم وقتی برق ذوق و فخرفروشی رو توی چشمای بابام می دیدم، کلی کیف می کردم. و این اولین تعلیماتی بود که من را با سیاست و فرهنگ آشنا ‌کرد. اولین جایزه‌ای که در مدرسه گرفتم، سال 1352 بود. کلاس سوم دبستان، دو جلد کتاب بود. آن روز که سر صف اسمم رو خوندند تا جایزه بدن، نمی دونستم این کتاب ها رو مادرم خریده و به معلم داده تا برای تشویق، به من هدیه بدن. کتابی مخصوص کودکان بود چاپ کانون پرورش‌ فکری کودکان که اسمش رو یادم نیست و کتابی هم به‌نام "اسرار خوراکیها" نوشتۀ دکتر "غیاث‌‌الدین جزایری" که بیشتر به درد مادرم می‌خورد تا من! از بچگی از کتاب (فقط غیردرسی!) خوشم می اومد. میهمانی هم که می رفتیم، یک کتاب داستان از آثار استاد محمود حکیمی با خودم می بردم، گوشه ای می نشستم به خوندن. البته بعد از این که از شربازی خسته می شدم! از قدیم دوست داشتم نویسنده بشم. هیچ وقت دوست نداشتم و نخواستم و نمی خوام ناشر بشم. ناشر زیاده، نویسنده کمه! از بچگی آرزو داشتم یک مغازه کتابفروشی کوچولو داشته باشم. فقط هم کتابهای خوب بفروشم. کتابهایی که خودم اونا رو خونده باشم، بفروشم. امروز که حدود 45 عنوان کتاب نوشتم و منتشر کردم و چندین عنوان هم آماده چاپ دارم، همۀ عشق پیریم اینه که یک کتابفروشی نُقلی داشته باشم. فقط و فقط هم کتابهای خوب بفروشم. نه مثل کتابفروشی های دولتی و ارگانهای انقلابی و اسلامی که زده اند به فروش لوازم التحریر، عروسک باربی، فیلم و ... وارداتی و اونور آبی! همۀ عشقم اینه بنشینم گوشۀ مغازه کتابفروشی (حالا نه مال خودم، اجاره ای هم قبوله) کتاب بخونم، کتاب معرفی کنم و کتاب بفروشم. آخ که چه حالی میده همنشینی با کتاب واقعی! نه مجازی و دیجیتالی! مثل دوستی و همنشینی با دوستان واقعی، نه دوستان دیجیتالی و مجازی که تکلیف وجودی و حضور واقعیشون اصلا معلوم نیست! دعا کنید آرزو به دل نشم و این دم آخری بتونم یک کتابفروشی جمع و جور ردیف کنم. بوی کتاب بخصوص کاغذ کاهی قدیمی رو به هیچ عطر و ادکلونی نمی دم. شماهم تشریف بیارید آثار بنده رو اونجا تهیه کنید! به شما تخفیف هم میدیم. حمید داودآبادی 25 تیر 1400