سیدِ ماست!
سیداحمد جوانی بود کم سن وسال،باچهرهای جذاب و اخلاقی خوب ودلنشین.اولین بارش بودجبهه میآمد.روحیهای سرزنده داشت.خیلی خونسرد وبیخیال بود.همین خونسردیش مراکلافه میکرد.
هرچه اذیت وتهدید میکردم که باید ازاین سنگر بروی،قبول نمیکرد.
سرش که به زمین میرسید،صدای خُروپُفش به هوا میرفت؛به همین خاطر معروف شده بودبه«خیار پوست».
هرچه اصرارکردم،غضب کردم و دادوفریاد راه انداختم که به سنگر دیگری برود،باآن سادگی وصفایش،میخندید ومیگفت:
-آقاجون،تواگه منو بکُشی هم ازاین سنگربهتر پیدانمیکنم.
یکبار سرغذا عینکش رابرداشتم،درکاسۀ ماست فروکردم وبه چشمش زدم،ولی اوباخنده گفت:
-چقدر دنیاقشنگ شده.سفیدِسفید.تو اگه منو تیکهتیکه بکنی،ازاین سنگرنمیرم.دوست دارم پهلوی شماباشم.
یکبار مقداری پنیر روی شیشههای عینکش مالیدم،آن را به چشم خودزدم،چوبی به عنوان عصابدست گرفتم ومثل گداها راه افتادم وسط کانال.سید ازخنده رودهبر شده بود.
من دیگرجلویش کم آوردم.ازبس خوب بود و پاک،نمیخواستم درسنگرماباشد!
تحمل اینکه چندروزبعد،این هم خواهد رفت،حالم رامیگرفت.برای همین ترجیح دادم اصلا باامثال او رفیق نشوم که داغشان راهم نبینم،ولی سید موفق شد ومرا درطرح اخراج ازسنگر،شکست داد.
عصرشنبه11بهمن1365درشلمچه،داخل سنگر درازکشیده بودیم.بین خواب وبیداری ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه وگلی،جلوی درسنگر ظاهرشد.لحظهای همانطور گذشت تااینکه صاحب دست نمایان شد.سیداحمد بود یابقول بچههای سنگرخودمان«سیدِماست».
خیلی جای تعجب بود.توی مهران که بودیم،بیحالی اوبه حدی بود که این اسم رارویش گذاشتیم،اما درشلمچه تقلای زیادی داشت.باخنده وادایی که قبلاًهم درمیآورد،گفت:
-ماست میخوری؟ماست.ماست.سیدِماست!
دقایقی رادرسنگرمان بود.شیشۀ عینکش ازگل ولای سیاه شده بود.چهرهاش هم دست کمی ازعینکش نداشت.صورتش که بهسختی کرک و مو برروی آن به چشم میخورد،ازگل وخاک زبر شده بود.
دقایقی باهم گفتیم وخندیدیم.وقتی ازشهادت بچههایی گفتم که شبها و روزهای باصفایی را باهم درمهران گذرانده بودیم،چشمانش ازاشک پرشد وخنده برلبانش ماسید.
سرانجام وقت رفتنش رسید.باخندهای دستش را درازکرد تاخداحافظی کند.دستهای درشتی داشت و بهراحتی دستم رامیان دستش میگرفت.
هنگام غروب،یکی ازبچه ها باچهرهای گرفته،مقابل سنگر پیدایش شدوگفت:
-حمید میدونی کی شهیدشده؟
مثل اینکه بایددوباره خودم رابرای شنیدن خبر یکی ازبچههای آشنا آماده میکردم.آنهم یک دوست،وگرنه خبرشهادت بقیه راخیلی راحت میداد.باتأسف گفتم:
-نه.ایندفعه دیگه کی؟
درحالی که سعی کرد لبخندبزند،ولی ناراحتی ازچهرهاش فریادمیزد،گفت:
-سیدِماست.سیداحمد یوسف
دهانم بازماند.نگاهی به قوطی ماست انداختم که دست نخورده گوشۀ سنگربود.باخود¬گفتم:
-سیدماست.ماست
سید18ساله،درانتهای خاکریزها،داخل سنگرنشسته بوده که خمپارهای پشت سرش منفجرمیشود...10سال بعد پیکرش راآوردند.
مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ29ردیف41شمارۀ9