الهی قربونت برم داداش! سلام حسن جان می دونم خیلی دیره، ولی همینش هم غنیمته. امشب می خوام داغی رو که 34 سال بر دلم نشسته بازگو کنم. تو رو خدا تو یکی نپرس چرا و به چه علت؟! به تو هم که نباید توضیح بدم! بذار نَفَسم کمی بالا بیاد ... آهان الان شاید بتونم بگم حسن جان ... دوستت دارم همین. آخیش ... راحت شدم. از همون اولین بار که در والفجر 8 در گردان شهادت دیدمت، شیفته ات شدم. شیفتۀ چی؟ اخلاق مرام رفتار عبادت خوبیت خودت و خودت دیگه باید برای عاشق شدن چه بهانه ای غیر از اینا که گفتم داشت؟ آهان یکی دیگه هم مونده که نگفتم: تو از همون موقع تا وقتی خبرت رو شنیدم، شهید بودی. یعنی پنج شیش ماه قبل. وقتی توی چادر دسته، بین بچه محلهات، می گفتید و می خندیدید، چقدر به رفیقات حسودیم می شد. آرزوم این بود که منم مثل اونا، دورت بشینم و با خنده هات غش کنم. چون تو می خندیدی و شاد بودی! امان از روزی که خبر شهادتت رو شنیدم. تیر ماه 1365 که در کربلای 1 در مهران جاودانه شدی دق کردم. مدام عکسی را که با هزار خجالت و شرم و حیا باهات انداختم، نگاه می کردم آره شرم و حیا اونم من واقعا در برابر تو خجل بودم و کم آوردم. چقدر به خودم فشار آوردم تا اون روز بهت بگم: برادر نوروزی، بیا با هم یه عکس دونفره بگیریم. و گرفتم من گرفتم تو عزیز بودی و مهمان. من عاشق بودم و آویزون الشهدا! از همون لحظه برات فاتحه خوندم. از همون لحظه برات گریه کردم. شاید همین باعث شد که وقتی خبرت رو دادند، دیوونه نشدم! به بهانه تو بود که می رفتم مسجد امام حسن (ع) و با رفیقات رفیق شدم. اون مسجد برام حال و هوایی دیگه داشت. وقتی نماز می خوندم و سرم رو روی سجده می ذاشتم، احساس می کردم تو همین جاها سر بر سجده گذاشتی و زمزمه کردی: سبحان ربی الاعلی و بحمده ... چقدر مسجد بوی تو را می داد. وقتی عکسهات رو با بچه محلهات می بینم، بهشون حسودیم میشه. مخصوصا به محسن فکور. محسن یه جوری از تو جلوی من تعریف می کنه انگار من رفیق قدیمیت هستم. نمی دونه چقدر به سابقه رفاقتش با تو حسودیم میشه. ولی دمش گرم. رفیق باصفا و با مرامی است. بعد از تو، احمد بوجاریان که در کربلای 5 شهید شد و ابوالفضل مقدسی که در کربلای 8 شهید شد بهانه بیشتری شدند برای رفتن به مسجد امام حسن (ع) خیابان مهر نارمک. مسجدی که عطر خوش شما را داشت و دارد. همه اینا رو گفتم تا بهت بگم: حسن دوستت دارم ... همین آخیش، راحت شدم. به خدا دلم برات تنگ شده مثل روزهای اولی که خبرت رو شنیدم و عکس پیکرت رو که آروم خوابیدی دیدم. چقدر دوست داشتنی بودی و هستی الهی قربونت برم داداش حمید داودآبادی