خاطرۀ دوم: هرهفته،هنگام نمازجمعه،دردانشگاه تهران می‌دیدمش.برای آشنایی بااو،هر لحظه درپی فرصت بودم. 28اسفند71به آرزوی دیرینه‌ رسیدم.آرزویی که بادیدن اولین قسمت‌های روایت‌فتح در وجودم شعله کشید تا بردستان مبارک سازندگانش بوسه زنم. خودش آمد.من نخواستم.فکرش هم برایم مشکل بود.آمدکنارم.بله،درست کنارم روی لبۀ باغچه نشست. سجاده را برزمین گذاشتم برلبۀ باغچه نشستم.دقایقی نگذشت که اونیزآمد.اتفاق یاهرچه بود،سجاده‌اش راکنارسجادۀ من پهن کرد؛نگاهی به اطراف انداخت،کسی رانیافت.آمدطرف من.نزدیک که شد،به احترامش برخاستم.حیفم آمدچنین لحظه‌ای را مفت ازدست بدهم.دستم را درازکرده روبوسی کردم.دست گرمش رافشردم.بی‌هیچ تکبّر،بااخلاصی بسیجی‌وار ولبخندی زیبا،جوابم راداد نشست کنارم روی جدول.چشمانش ازلبانش تشنه‌تر بودند؛وگوش‌هایش هم.همه رامی‌پایید وقتی گفتم: ـآقاسید،نَفَسِت خیلی حقّه.صدات گرمه.خدا خیرت بده محجوبانه سرش راپایین برد وتنها عذرخواست وگفت: ـماکه کاری نکردیم هرکه رابادست نشان می‌دادم و ازرشادت‌هایش درجنگ می‌گفتم،باچنان نگاه نافذی دنبال می‌کرد،پنداری داردحرکاتش راضبط می‌کند.خوب می‌شد ازچهره‌اش خواندباهرنگاه،برنامه‌ای ازروایت‌فتح درذهنش نقش می‌بندد دوست داشتم درآغوش بگیرمش ورخسارخسته ازجفای روزگارش راغرق بوسه کنم.سید،مثل دیگر بسیجیان،هنوز نان را به نرخ سال60 می‌خورد باهمّتی که داشت،شایدکه می‌توانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سودسرشاری به جیب بزند؛اما او،ازهمۀ دنیا فقط جبهه رابرگزید و ازآدمیانش فقط بسیجی‌هارا.اوهم مثل امام ورهبرشان،مُشتی ازخاک جبهه رابه مُشتی طلانمی‌دادوهمان بودکه لحظه‌ای آرام وقرار نداشت همین‌طور که نشسته بودیم و می‌گفتیم،ازدورنمایان شد.سریع دم گوش سیدگفتم:آقاسید،حواست‌روخوب جمع کن.این پیرمرده روکه داره میاد طرف‌مون،خوب بهش دقت کن ـمگه چیه؟ ـبذاربیاد وبره،فقط بهش دقت کن من می‌گم آمد.نزدیک شد.مثل همیشه،باخنده.چشمانی ریزکه ازمیان پلك‌هایی نزدیک به‌هم،به‌زورآدم رانگاه می‌کردند.طبق روال همیشه،دست درجیب کُت چروکیده و رنگ ورو رفته‌اش برد وبه هرکدام‌مان یک شکلات داد.باهمان لهجۀ غلیظ آذری،حال واحوال کردو عیدراپیشاپیش تبریک گفت.عمدابرخاستم وبااو روبوسی کردم تاسیدهم همین‌کار راانجام بدهد،که داد وقتی ازما ردشد،سیدبانگاهش داشت اورامی‌خورد.دورکه شد،مشتاقانه برگشت وگفت: ـاون کی بود؟ گفتم: ـاون یه قاچاقچی بود.نه ببخشید،اون یه بلدچی بود.خوراک کا شماست وقتی داستان اورا برایش گفتم،باحسرت،اورا ازدور نگاه کرد وگفت: ـواقعاخوراک یه برنامۀ خوبه.چه‌طوری می‌شه پیداش کرد؟ ـهمین‌جا.هرهفته همین‌جاست.خواستی،باهاش هماهنگ می‌کنم بشینید پای حرفاش ورفت وقرارشد هماهنگ کنم که... سیدرفت که بیاید،ولی نیامد.درفکه پروازکرد.آن پیرمرد نیز چندسال بعدخسته و دل‌شکسته ازروزگار،درگوشه‌ای ازاین شهر غبارگرفته،خُفت ودیگر برنخاست. ادامه دارد