#ادامه_قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 و برادرم🧔 طوری که فقط خودش بشنوه👂 گفت اَخوی کجایی اخه؟🤔 گفتم من اینجام🙌
نه صدامو شنید🔕 نه منو دید👀 تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم🙂 و ضربه آرومی به شونش بزنم👤
👈 فاصلم باهاش تقریبا ۲ متر بود
اومدم جلو سُر خوردم👣 و بهش نزدیک شدم و دست به شونش زدم اما دستم از شونش رد شد🤭
برادرم دکمه زنگ🔔 رو فشار داد به محض فشرده شدن دکمه زنگ تو تاریکی⬛️ فرو رفتم هم زمان فشار زیادی روی قفسه سینم و چشمام احساس کردم😖 خیلی طولی نکشید که چشمام رو باز کردم👁 هر چند به سختی 😑
بعد دیدم روی تخت دراز کشیدم 🛌 و فوراً بلند شدم و به سمت در رفتم🏃♂ در حالی که میدونستم جسم مثالیم بوده👻 که چند لحظه پیش برادرم رو دیدم👀
⚜ به هر حال درو باز کردم🚪 و برادرم 🧔 اومد داخل و ماجرارو براش تعریف کردم🗣
و تمام نشانه هایی رو که به برادرم دادم تایید کرد👌 و قطعا جسم مثالیم از جسم خاکیم جدا شده بود👣 اما تو اون لحظه نمیدونم مرده بودم یا نه؟🤔
🛑 شاید واقعا مرده بودم! 🤷♀ یا شایدم لازم نباشه ادم بمیره تا چنین چیزهایی رو ببینه...🤔👀
✅ حالا وقتش رسیده که از تجربه ماجرای دومم بگم👇 ماجرایی که خیلی با این اولی فرق داشت❗️ تجربه ای بس عجیب📛♨️
👈 کمی از ظهر🔅گذشته بود دفتر کارمو ترک کردم🚶♂ خواستم سری به یکی از خونه های نیمه ساز بزنم 🏚
یه ساختمون دو طبقه بود 🏠
از خیابونای شلوغ گذشتم 🚙 و وارد خیابون خلوتی شدم،سرعتم در حد مجاز بود🚦در اواسط بلوار سمت راست یه پارک 🛣کودک بود وقتی مقابل پارک رسیدم ناخودآگاه نگاهم 👀به سمتش کشیده شد و داشتم بچهارو👧 میدیدم چون بچه ها رو خیلی دوست دارم😌
متاسفانه😢 به همین دلیل حواسم چند لحظه ای پرت شد و غافل شدم وقتی نگاهم رو از پارک گرفتم و به خیابون دوختم ...😣
متوجه یک دختر بچه شدم👧 درست جلوی ماشینم بود...😱 🚙
#ادامه_دارد...
🆔
@heiat_ensiatolhaora