🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _یه عدد بگو ؟ _از چند تا چند باشه؟ _ از ۱ تا ۲۴. _صبر کن یکم فکر کنم ....عدد بیست. حالا برای چی عدد میپرسی؟ _ یه جورایی عیدی حساب میشه . _عه ،چه خوب . حالا چی هست ؟ _وقتی هم و دیدیم بهت میدم. _ کو تا بعد سیزده. همین فردا پاشو بیا خونمون . عیدیم و بده. _ نه بابا دیگه چی ؟ _دیگه همین. پاشو بیا که کلی دلم برات تنگ شده . _منم همین طور ولی شاید مزاحم خانواده ت بشم . الان عیده حتما مهمون میاد. _نه همه ی فامیل رفتن مسافرت ،نیستن. پاشو بیا ور دل خودم .بلاخره از تنها موندن تو خوابگاه که بهتره . _تنها نیستم پیش عمومم. چند روز اول رفتیم شمال بعدشم که بلیط مشهدمون جور شد رفتیم مشهد. _چه خوب ! پس سوغاتی مشهدم با عیدیت بیار . خنده ی کوتاهی کرد و گفت: بذار ببینم امیر میاد اون‌ورا ، اگه اومد منم باهاش میام . _باشه پس منتظر جوابت هستم. از هم خداحافظی کردیم و به مامان خبر دادم تا تدارک ناهار فردا را ببیند. تا شب منتظر پیام از طرف مهتاب بودم اما هیچ خبری نشد .با خودم گفتم« حتما میاد که چیزی نگفته» فردا صبحش آماده شدم و کمی هم به خودم رسیدم . موهایم را مثل همیشه کوتاه کرده بودم . و به قیافه اصلی خودم برگشته بودم. از وقتی یاد داشتم نمیگذاشتم موهایم بلند شود و به شانه‌ام برسد . گوشیم را برداشتم تا پیام های تلگرام و واتساب را چک کنم که دیدم مهتاب پیام داده «سلام نرگس جان . متاسفانه مشکلی پیش اومده و من نمیتونم بیام . » خیلی ناراحت شدم و از شور و شوق افتادم . ساعت پیامی را که فرستاده بود ۷ صبح بود . میخواستم زنگ بزنم که پشیمان شدم . از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدهم . به آشپزخانه نرسیده بودم که زنگ در به صدا در آمد . آیفون را برداشتم هرچه گفتم «کیه؟»کسی جواب نداد. آیفون را گذاشتم که دوباره زنگ زده شد . بدی آیفون خانه این بود که هنوز تصویری نکرده بودیمش . بار دوم هم کسی جواب نداد . بار سوم که زنگ زده شد عصبی آیفون را برداشتم و گفتم : _بر هر چی مردم ازاره لع... _ببخشید خانم میشه تشریف بیارید دم در! صدای خانمی بود که بیش از اندازه صدایش را نازک کرده بود. میخواستم همین طور بروم که پشیمان شدم و چادر آویزان شده مامان را به سر کردم و به حیاط رفتم . از بعد عید به اینکه حجابم را رعایت کنم خیلی اهمیت میدادم.دمپایی هایم را به پا کردم و لخ‌لخ کنان به سمت در رفتم. همین که در را باز کردم مهتاب بغلم پرید و با صدای بلند و جیغی گفت : سورپرایز!! ... دید که جوابش را نمیدهم ،از من جدا شد و گفت : نرگس خوشحال نشدی ؟! تازه به خودم آمدم و گفتم: _ بیشعور! من و بگو به خاطر خانوم ،غمبرک زده بودم . نگو نقشه ها برای من داشتی . جرأت داری وایسا تا بهت بگم. شروع کردم دویدن به دنبالش و او هم دور حیاط با سر و صدا می‌چرخید . مامان که بیرون آمده بود و ما را نگاه میکرد ،صبرش تمام شد و گفت : _نرگس ، بسه دیگه ، بذار از راه برسه بعد . _اخه مامان نمیدونی که چیشده ،به من گفته بود نمیاد . مهتاب : سلام خانم صالحی _سلام عزیزم ،خوش اومدی ،بفرما داخل . _ یاالله... یاالله... مامان_ در و چرا نبستی؟ آبرو مون رفت. _حواسم رفت ببخشید،الان می‌بندم . مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم .... ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛