eitaa logo
عفاف وحجاب
473 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2هزار ویدیو
194 فایل
ارایه مطالب ناب در زمینه عفاف و حجاب و قران ادرس سایت : http://zahraiyan.ir/ ویدیو های جذاب را در کانال ما در اپارات دنبال کنید https://www.aparat.com/zahraiyan لینک کانال دوم : @kanonemahdavi ارتباط ادمین ها: تبلیغات و تبادل: @zahrayan313 @YaZahra14213
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب مقابلم باز بود اما فکرم صد جا. تمرکز نداشتم. ساعت حدودهای ۹شب بود که پیامی از مهتاب رسید .از من خواسته بود سر مسئول خوابگاه را گرم کنم تا بتواند به داخل بیاید. جواب دادم :«چند لحظه صبر کن .الان میام» اگر مسئول خوابگاه ،مهتاب را میدید حتما کارت دانشجویی‌اش را می‌گرفت.پس بهترین راه این بود، یک دعوا راه بیندازیم تا مهتاب وارد شود. از نیلوفر کمک گرفتم. با هم جلوی همان اتاقی که سرپرست خوابگاه استراحت می کرد، سر و صدا راه انداختیم .تا می توانستیم بلند حرف می‌زدیم تا همه دورمان جمع شوند .با ازدحامی که در راهرو به راه انداخته بودیم .سرپرست از اتاقش بیرون امد و با سوتی که همیشه در گردن‌ داشت ،سوت زد و همه ساکت شدند. راه باز کرد و جلو آمد. با آن صدای جیغ‌ مانندش گفت : _چه خبر اینجا؟؟ این سر و صداها برای چیه؟ نیلوفر :خانوم این نرگس همش به وسایلای من دست میزنه. سرپرست رو به من کرد و گفت: _ چرا دست میزنی به وسایلش؟ _ آخه همچین میگه وسایل، انگار به چی دست زدم. فقط با حوله‌اش دستم و خشک کردم. نیلوفر: اِ اِ اِ تو نبودی اون‌روز جورابای منو پوشیدی؟ _ خب نخوردمش کِ... پوشیدم بعدشم بهت پس دادم. تازشم، شستم و تحویل دادم . از همانجا دیدم که مهتاب آهسته و بی صدا به سمت پله ها رفت. خیالم راحت شد.به نیلو چشمکی زدم که دعوا را تمام کند. _ اگه قول بده که دیگه به وسایلم دست نزنه من کارش ندارم. _ قول بده خانم صالحی . _باشه توی دلم به این دعوای مسخره‌ای که راه انداخته بودیم. میخندیدم. سرپرست: دیگه نبینم سر این چیزای مسخره دعوا کنینا؟؟ نه تنها شما. با همتونم. الانم برید تو اتاقاتون. نیم ساعت دیگه خاموشیِ. همه که رفتند. منو نیلو هر کدام جدا از هم به سمت اتاق‌مان رفتیم .وقتی وارد اتاق شدم مهتاب با همان لباسهای بیرون روی تختش خوابیده بود. خواستم به سمتش بروم اما نیلو گفت : _خوابیده. گفت که بیدارش نکنیم .حالشم زیاد خوب نبود. منصرف شدم و به سمت تخت خودم رفتم. ذهنم پر از سوال بود اما باید تا فردا منتظر می‌ماندم تا با مهتاب حرف بزنم . کتاب هایم را باز کردم تا برای امتحان فردا بخوانم. امتحانم را فقط در حد اینکه نمره قبولی بگیرم نوشتم .منتظر بودم مهتاب برگه‌اش را بدهد تا با هم از سر جلسه بلند شویم .وقتی برگه را به مراقب داد، من هم پشت سرش بلند شدم. همینطور کنار هم قدم میزدیم اما مهتاب یک کلمه هم حرف نمی‌زد .گویا روزه سکوت گرفته بود .صبرم تمام شد و گفتم : _مهتاب چرا چیزی نمیگی؟ از دیروز تا حالا معلوم نیست چت شده . _چی بگم؟ _ هرچی دوست داری . ناسلامتی رفیقیم. _ بریم توی این پارک یجا بشینیم.تا برات بگم. روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم. دستم را زیرِچانه‌ام گذاشتم و به مهتاب زل زدم . _من سراپا گوشم. بگو چی شده که اینقدر به هم ریختی... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _وقتی پونزده سالم بود ،حقایقی توی زندگیم روشن شد که تاوان فهمیدنش خیلی برام سنگین شد. توی خانواده ثروتمند دنیا اومدم تک فرزند بودم و هرچی میخواستم برام مهیا می‌شد. خونه بزرگی داشتیم باکلی خدمه که برای ما کار میکردن. یکی از خدمه ها که بزرگتر از همه بود ،بهش می‌گفتیم خانم .زن با خدا با ایمانی بود .وقتی بابام به دنیا میاد، خانم هم باردار بوده اما بچه‌ش می‌میره. مامان بزرگم که شیر نداشته. خانم به بابام شیر میده و میشه دایه‌ش. از اون موقع خانم هم از بابام نگهداری می‌کرده هم توی کارای خونه کمک می کرده .تا اون جا که من شنیدم ،مامانم از اول که وارد زندگی بابام شده، چشم دیدن خانم رو نداشته. چون بابام به خانم احترام ویژه ای میذاشته و مامانم حسودی میکرده . مامان به خاطر وضع مالی خوبی که داشتیم بیشتر وقتشُ یا توی آرایشگاه بود یا توی مهمونی های زنونه‌ای که فقط پز وسایل یا شوهراشونُ می‌دادند .وقتی من دنیا اومدم، مامان برای اینکه از دوستاش عقب نمونه و روی مد باشه ،منو بیشتر وقتا میذاشت پیش خانم و میرفت. ۹ سالم که شد خانوم به من گفت به سن تکلیف رسیدم و باید نماز و روزه‌م رو انجام بدم. اوایل انجام می دادم اما مامانم اونقدر توی گوشم خوند که این کارا چیه ؟ بعداً هم میتونی انجام بدی .کم کم نمازامُ نخوندم . خانم روی من خیلی حساس بود برای اینکه ناراحتش نکنم به دروغ میگفتم نماز میخونم. زمان گذشت و من بزرگتر شدم . کم‌کم پای منم به مهمونی‌ها باز شد. مجبور شدم منم مثل اونا بشم .اخلاقم و رفتارم و نوع پوششم مثل مامانم شد. دیگه مثل سابق با خانم هم ارتباط برقرار نمی گردم. چون مامان میگفت «خانوم خونه نباید با خدمتکارا زیاد حرف بزنه. باید فقط دستور بده .» ارتباطم با خانم اونقدر کم شد که فقط سلام خداحافظی می‌کردم .از تو چشماش‌حسرت و میدیدم به روی خودم نمی اوردم. یه روز پسر جوونی اومد خونمون که خیلی شبیه بابام بود. به اینجا که رسید سکوت کرد من مشتاق شده بودم که بقیه داستانش رو بدونم. _خب بقیه داستان و بگو. _باباجان دهنم خشک شد .برو یه چیزی بگیر تا بقیه‌ش رو بگم. کیف پولم را برداشتم و به سمت دکه نزدیک همان جا رفتم .وقتی برگشتم با تلفن صحبت می کرد .نزدیک تر که رسیدم متوجه شدم با عمویش صحبت می کند .از داخل نایلون خریدم ،یک آبمیوه بیرون آوردم و نی را داخلش کردم و به دست مهتاب دادم .با خداحافظی تلفن را قطع کرد. مهتاب: دستت درد نکنه . کمی از آن خورد و گفت: آخیش جیگرم حال اومد! _نوش جون.با عموت حرف می زدی ؟ _آره. می‌گفت کی امتحانات تموم میشه باهم بریم خرید لوازم خونه. _آهان. حالا کی میخوای بری؟ _ نمیدونم باید ببینم کی وقت خالی دارم. _میگم تو چرا اصلاً پیشه خانوادت برنگشتی؟! _داستانش مفصله اول بگم اون مرد کی بود بعد به موضوع بعدی میرسیم. من اون‌روز روی تاپی که انتهای حیاط‌مون گذاشته بودیم ،نشسته بودم و کتاب می‌خوندم که دیدم یه پسر داره توی حیاط ما قدم میزنه. اولش خیلی ترسیدم .به غیر خانم کسی تو خونه نبود. مامان بابا مسافرت بودن و خدمه‌ها رو فرستاده بودم که برن. کتاب و بستم و از جا بلند شدم .آروم طوری که متوجه نشه رفتم توی باغچه . اونقدر تو باغچه‌مون درخت بود که منو نمی دید. دنبال یه چیزی میگشتم. با دیدن بیل باغبون دولا شدم و برداشتمش .منتظر موندم تا نزدیک بشه. خوب که نزدیک شد از باغچه بیرون پریدم.با دیدن من بیچاره سنگ کوب کرد و گوشیش که دستش بود افتاد رو زمین. گفتم: هی اقا تو خونه ما چی میخوای؟ _... _مگه با تو نیستم میگم اینجا چیکار می کنی _... هنوز سکوت کرده بود دسته بیل و بالا بردم که به خودش اومد و دستش را به نشونه تسلیم بالا برد و گفت: _نه صبر کن !....تو چقدر عوض شدی؟ تعجب کردم من تا حالا اونو ندیده بودم اما اِبراز آشنایی می کرد . با این وجود گفتم : _تو کی هستی که منو میشناسی ؟؟ زود باش بگو. _اول اون بیل و بیار پایین تا بگم. _ببین یارو اگه منتظر فرصت میگردی که منو خامم کنی ،باید بگم کور خوندی. یه قدم جلو اومد که فوری گفتم : _من کمربند آبی کاراته رو دارم اگه بلایی سرت آوردم با خودته. (به اینجا که رسید با تعجب گفتم :واقعا کمربند آبی داری ؟!! _نه بابا اینو گفتم که بترسه.) وقتی حرفم تموم شد شروع کرد به خندیدن. انگار که بهش جوک گفته بودم. _ برای چی میخندی ؟ خنده شو جمع کرد و گفت : _ببخشید ولی تا اونجا که من میدونم تازه شیش ماهه کلاس کاراته میری . دهنم باز موند . _تو از کجا میدونی اصلا تو کی هستی؟ _من... ادامه دارد .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 همین‌ که خواست بگه ،خانم با سینی چای اومد : _ وا امیر جان اینجایی من دوساعته صدات میکنم ؟چرا اومدی ته حیاط ؟! امیر که برگشته بود و جلوی من ایستاده بود ،گفت : _ والا من اومدم یِکم قدم بزنم که مهتاب و دیدم ... از عکسی که فرستادین خیلی فرق کرده ! خانم کمی گردنش رو کج کرد تا پشت امیر و ببینه : _وا ! خاک بر سرم . مهتاب جان چرا بیل دستت گرفتی ؟! هول شدم و بیل و زمین انداختم . گیج شده بودم . نمی‌دونستم این امیر کیه؟تو خونه ما چیکار میکنه؟ چه آشنایی‌ای با خانم داره؟ _خانم شما اینو میشناسین؟ _ زشته مادر . ایشون عموته.! _عمومه!!!!! _بله . _ پس چرا من تا حالا ندیدمش؟ سینی چایی و داد دست امیر و گفت : _ شما اینا رو ببر داخل تا من مهتاب خانم و بیارم داخل . _خانم راستشو بگو ،واقعا عمومه؟ آخه مامان بزرگ من که خیلی قبل از اینکه من دنیا بیام،فوت کرده بود . _بیا بریم تا بهت بگم . ____________ روی مبل نشسته بودم . مقابلم امیر بود و خانم هم کنارم نشسته بود . _خب تعریف کنین! _هنوز بهش نگفتین؟ خانم:والا گذاشتم خودتون براش تعریف کنید. _کار سخت و گذاشتی برای من . صداش و صاف کرد و شروع کرد به صحبت کردن : امیر صدرا جهان پور ،پسر دوم پدربزرگ شما . همون طور که میدونی زن اول مسعود خان (پدربزرگ) خیلی وقت پیش فوت کرده بوده و تنها بوده . اما از اونجا که خیلی احساس تنهایی می‌کرده با مامان پریچهر من ازدواج می‌کنه . _هه منم باور کردم . _کجاشو باور نمیکنی ؟! _اگه زن داشته ، پس چرا این همه ما با پدربزرگم رفت و آمد داشتیم . شما ها رو ندیده بودیم ؟! _ با هم زندگی نمی‌کردیم . خانم:راست میگه عزیزم، من پریچهر و دیده بودم . خیلی زیبا و نجیب بود . مسعود خان میدونست اگه زن گرفتنش رو اعلام کنه، مهرداد خان (بابای مهتاب) پریچهر و اذیت می‌کنه . _الان پریچهر کجاست ؟ خانم :بعدِ پدربزرگت ، سرطان گرفت و قبول نکرد درمان بشه . اونم از دنیا رفت . به امیر نگاه کردم . چشمهای تیله‌ای و مشکی رنگش با هاله‌ای از اشک پر شده بود . واقعا برایم عجیب بود .یک روزه صاحب عمویی به این جوانی شده بودم . می‌دونی نرگس همچی از اون دیدار شروع شد . وقتی از امیر پرسیدم چرا اومدی ؟میتونستی با ثروتی که پدر بزرگ برات گذاشته بود ،میرفتی و زندگیت رو می‌ساختی ؟ گفت من فقط اومدم تو رو نجات بدم از زندگی که دوسش نداری .بعدها فهمیدم خانم ازش خواسته بوده که به من نزدیک بشه . _برام جالب بود ....راستی این خانم که تعریف میکنی،کجاست؟ بهش سر میزنی ؟ _ اره سر میزنم. هر جمعه میرم پیشش . _ میشه این دفعه منو هم ببری . ؟ _باشه این دفعه رفتم بهشت زهرا ،میبرمت. _چی ؟بهشت‌زهرا ؟! مگه فوت کرده ؟ _ یکسالی میشه . _خدارحمتش کنه . واقعا ناراحت شدم . _خب بریم دیگه . _کجا ؟! هنوز بقیه شو نگفتی . _ دهنم کف کرد از بس حرف زدم . باشه یه روز دیگه . _عه بگو دیگه . _نوچ نمیشه‌. _ تا خودت نخوای که چیزی از زیر زبونت نمیشه بیرون کشید . باشه بریم ولی بلاخره یه روزی برام تعریف کن . _باشه. ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امتحانات را تقریباً با نمره ی خوبی پشت سر گذاشتیم البته بغیر از اولین امتحان. مهتاب درگیر انتخاب وسایل برای خانه ی عمویش بود و بعد کلاس دانشگاه به خانه ی امیر می‌رفت تا در چیدن خانه کمکش کند . خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما در آن زمان من وقت سر خاراندن نداشتم . از طرفی چند شاگرد داشتم که به انها تدریس خصوصی میکردم و از طرفی بعد دوسال ،زبان را پیگیرش شده بودم و پنجشنبه ها به کلاس میرفتم .فرصت استراحت را از خودم گرفته بودم . مامان و بابا هم صدایشان درآمده بود و میگفتند چرا به خانه سر نمی‌زنم . . یک هفته ای به عید مانده بود و بچه های خوابگاه به شهرهای خود برگشته بودند . نیلوفر هم رفته بود و فقط در اتاق من و مهتاب بودیم . لب‌تاپ روی پاهایم بود و کار ارائه دانشگاه را انجام می‌دادم . دلم میخواست کاری در عید نداشته باشم . در همین حین تلفنم زنگ خورد. عکس مامان روی صفحه خودنمایی می‌کرد . آیکون سبز رنگ را به طرف راست کشیدم و جواب دادم : _سلام ، مامان خوبم. _سلام نرگس ،خوبی؟ _به خوبی شما . چی شده این موقع زنگ زدی؟ _میگم کِی کلاسات تموم میشه؟ _چه بی مقدمه! الان زنگ زدین اینو بپرسین؟! _حالا تو بگو. _یه کلاس دوشنبه دارم که فکر کنم تشکیل نشه . من برای سه‌شنبه بلیط اتوبوس گرفتم . چیشد که اینو پرسیدین.؟ _اماده شو تا بیست دقیقه ی دیگه میایم دنبالت . _چرا؟! اتفاقی برای کسی افتاده ؟ _نه چیزی نشده . _اخه یکدفعه گفتین ،نگران شدم . _امشب خونه ی خاله‌ت دعوتیم . _اهان ،ولی من که اینجا لباس برای مهمونی ندارم . _ با خودم از خونه اوردم. قطع میکنم .دوباره که زنگ زدم بیا پایین . _باشه ،خداحافظ _مونده بودم چیکار کنم . کلی کار داشتم . موهای آشفته ،وسایل ریخته شده روی تختم و از همه مهم تر ارائه دانشگاه. مهتاب که موهای بلندش را شانه میزد ،جلو آمد و گفت :مامانت چی گفت ؟ _هیچی میان دنبالم که بریم مهمونی . _ اینکه خیلی خوبه . پس چرا تو قیافه‌ت شبیه آدمای عزا گرفت‌ست؟ _ حوصله ی مهمونی ندارم ،میخوام نرم . _ چه حرفا ! بعد یه مدت خانواده‌ت و میخوای ببینی و تو جمع‌شون باشی .اون وقت نمیخوای بری؟! _مهتاب نمی‌بینی وضعیت منو ؟ من همیشه جلوی فامیل مرتب بودم الان حتی لباس هم ندارم . بعدشم کل فامیل خونه ی خالم جمع شدن و میخوان کلی سوال پیچم کنن. اومد کنارم روی تخت نشست و گفت : _اگه بدونی چه قدر دلم برای این چیزایی که گفتی ،تنگ شده . _اصلا من به خاطر تو نمیخوام برم . دوست ندارم تنها باشی . _لطفا به خاطر من فداکاری نکن . خانواده از رفیق مهم تره ... این را گفت و از جایش بلند شد . _خب حالا چی داری که بپوشی و مناسب باشه ...اوووم... _من میگم نمیرم ،تو میگی چی میپوشی .! _ الان میرسن تو هنوز آماده نیستی . _اصلا گوش میکنی چی میگم .؟ _ اره ... چند مانتویی که در کمد آویزان بود را خوب که برانداز کرد گفت : _نوچ اینا به درد مهمونی رفتن نمیخوره . در کمد خودش را باز کرد . دنبال چیز خاصی می‌گشت که همه‌ی لباس هایش را از کمد بیرون ریخت . _ایناهاش پیدا کردم ... بیا ببین دوست داری ؟ جلو رفتم و مانتو را از دستش گرفتم . _خوبیش که خوبه _پس بپوش تا من وسایلت و جمع کنم . _وای نه ! _به کارت بِرس . و مشغول جمع کردن کیفم شد.... ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _یه عدد بگو ؟ _از چند تا چند باشه؟ _ از ۱ تا ۲۴. _صبر کن یکم فکر کنم ....عدد بیست. حالا برای چی عدد میپرسی؟ _ یه جورایی عیدی حساب میشه . _عه ،چه خوب . حالا چی هست ؟ _وقتی هم و دیدیم بهت میدم. _ کو تا بعد سیزده. همین فردا پاشو بیا خونمون . عیدیم و بده. _ نه بابا دیگه چی ؟ _دیگه همین. پاشو بیا که کلی دلم برات تنگ شده . _منم همین طور ولی شاید مزاحم خانواده ت بشم . الان عیده حتما مهمون میاد. _نه همه ی فامیل رفتن مسافرت ،نیستن. پاشو بیا ور دل خودم .بلاخره از تنها موندن تو خوابگاه که بهتره . _تنها نیستم پیش عمومم. چند روز اول رفتیم شمال بعدشم که بلیط مشهدمون جور شد رفتیم مشهد. _چه خوب ! پس سوغاتی مشهدم با عیدیت بیار . خنده ی کوتاهی کرد و گفت: بذار ببینم امیر میاد اون‌ورا ، اگه اومد منم باهاش میام . _باشه پس منتظر جوابت هستم. از هم خداحافظی کردیم و به مامان خبر دادم تا تدارک ناهار فردا را ببیند. تا شب منتظر پیام از طرف مهتاب بودم اما هیچ خبری نشد .با خودم گفتم« حتما میاد که چیزی نگفته» فردا صبحش آماده شدم و کمی هم به خودم رسیدم . موهایم را مثل همیشه کوتاه کرده بودم . و به قیافه اصلی خودم برگشته بودم. از وقتی یاد داشتم نمیگذاشتم موهایم بلند شود و به شانه‌ام برسد . گوشیم را برداشتم تا پیام های تلگرام و واتساب را چک کنم که دیدم مهتاب پیام داده «سلام نرگس جان . متاسفانه مشکلی پیش اومده و من نمیتونم بیام . » خیلی ناراحت شدم و از شور و شوق افتادم . ساعت پیامی را که فرستاده بود ۷ صبح بود . میخواستم زنگ بزنم که پشیمان شدم . از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدهم . به آشپزخانه نرسیده بودم که زنگ در به صدا در آمد . آیفون را برداشتم هرچه گفتم «کیه؟»کسی جواب نداد. آیفون را گذاشتم که دوباره زنگ زده شد . بدی آیفون خانه این بود که هنوز تصویری نکرده بودیمش . بار دوم هم کسی جواب نداد . بار سوم که زنگ زده شد عصبی آیفون را برداشتم و گفتم : _بر هر چی مردم ازاره لع... _ببخشید خانم میشه تشریف بیارید دم در! صدای خانمی بود که بیش از اندازه صدایش را نازک کرده بود. میخواستم همین طور بروم که پشیمان شدم و چادر آویزان شده مامان را به سر کردم و به حیاط رفتم . از بعد عید به اینکه حجابم را رعایت کنم خیلی اهمیت میدادم.دمپایی هایم را به پا کردم و لخ‌لخ کنان به سمت در رفتم. همین که در را باز کردم مهتاب بغلم پرید و با صدای بلند و جیغی گفت : سورپرایز!! ... دید که جوابش را نمیدهم ،از من جدا شد و گفت : نرگس خوشحال نشدی ؟! تازه به خودم آمدم و گفتم: _ بیشعور! من و بگو به خاطر خانوم ،غمبرک زده بودم . نگو نقشه ها برای من داشتی . جرأت داری وایسا تا بهت بگم. شروع کردم دویدن به دنبالش و او هم دور حیاط با سر و صدا می‌چرخید . مامان که بیرون آمده بود و ما را نگاه میکرد ،صبرش تمام شد و گفت : _نرگس ، بسه دیگه ، بذار از راه برسه بعد . _اخه مامان نمیدونی که چیشده ،به من گفته بود نمیاد . مهتاب : سلام خانم صالحی _سلام عزیزم ،خوش اومدی ،بفرما داخل . _ یاالله... یاالله... مامان_ در و چرا نبستی؟ آبرو مون رفت. _حواسم رفت ببخشید،الان می‌بندم . مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم .... ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مانتوی مهتاب گویا از اول هم برای من دوخته شده بود. آستین هایش از آرنج تا مچ به حالت پفی بود و بالاتنه تا روی کمر تنگ و از کمر به پایین هم آزاد بود. تنها ایرادش بلندی آن بود. مانده بودم شال چه رنگی سر کنم که مهتاب جلو آمد و شالی هم رنگ مانتو را رو سرم انداخت . وقتی شال را روی سرم تنظیم می‌کرد حتی اعتراضم نکردم که «چرا موهایم را زیر شال پنهان میکنی؟» با تک زنگی که مامان به گوشیم زد، فوری کیفم را برداشتم و از مهتاب خداحافظی کردم. در لحظه آخر تصمیمم را عوض کردم و مهتاب را هم با خودم به پایین بردم میخواستم از رفیق عزیزم جلوی خانواده ام رونمایی کنم. آنقدر هولش کردم که همان چادر نماز گل‌ریز سفیدش را سر کرد و همراهم شد . از خوابگاه بیرون آمدیم و به سمت تنها ماشین پارک شده در کوچه به راه افتادیم. بعد از سلام و احوال پرسی مهتاب را معرفی کردم .برق تحسین را از چشمان مامان می‌دیدم.برای مامان از مهتاب تعریف کرده بودم، اما فکر نمی‌کرد به این خانومی و زیبایی باشد. مهتاب در ان دیدار کوتاه خودش را در دل مامان جا کرد .لحظه خداحافظی وقتی مامان او را به آغوش کشید تا خداحافظی کند. دیدم که مهتاب به سمت آغوشش پرواز کرد. از او قول گرفتم که در عید به خانه مان بیاید .تا وقتی ماشین از پیچ کوچه گذشت، ایستاده بود و با چشم هایش ما را بدرقه کرد . میدانستم درد تنهایی را به دوش میکشد . هرچه قدر هم که شاد بود اما از درون غمی را تحمل می‌کرد که هیچ وقت به زبانش نمی‌آورد . نگاه مهتاب من و یاد این شعر انداخت که چند وقت پیش توی دفترش دیدم: *دلم سرد می‌شود گاهی در این سرمای تنهایی دلم تنهای تنها می‌شود در این فصل‌های تنهایی برایت شعر می‌گویم در این پاییز تنهایی در آن شعر می‌گویم ازهمه رنج‌های تنهایی قلبم آهسته می‌گوید به من که این تنهایی به پایان می‌رسد، صبر کن در دنیای تنهایی گاهی آرزوهایم را به آخر می‌کشد تنهایی اما به امید دیدار تو زنده‌ام به پای تنهایی غم سنگین مرا کسی نمی‌فهمد ز تنهایی دلم آرام می‌لرزد در این شب‌های تنهایی هنوز اما امیدی هست در این تالاب تنهایی که بازآیی و رها بخشی‌م از این ژرفای تنهایی* *حمید کاوه* ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _یه عدد بگو ؟ _از چند تا چند باشه؟ _ از ۱ تا ۲۴. _صبر کن یکم فکر کنم ....عدد بیست. حالا برای چی عدد میپرسی؟ _ یه جورایی عیدی حساب میشه . _عه ،چه خوب . حالا چی هست ؟ _وقتی هم و دیدیم بهت میدم. _ کو تا بعد سیزده. همین فردا پاشو بیا خونمون . عیدیم و بده. _ نه بابا دیگه چی ؟ _دیگه همین. پاشو بیا که کلی دلم برات تنگ شده . _منم همین طور ولی شاید مزاحم خانواده ت بشم . الان عیده حتما مهمون میاد. _نه همه ی فامیل رفتن مسافرت ،نیستن. پاشو بیا ور دل خودم .بلاخره از تنها موندن تو خوابگاه که بهتره . _تنها نیستم پیش عمومم. چند روز اول رفتیم شمال بعدشم که بلیط مشهدمون جور شد رفتیم مشهد. _چه خوب ! پس سوغاتی مشهدم با عیدیت بیار . خنده ی کوتاهی کرد و گفت: بذار ببینم امیر میاد اون‌ورا ، اگه اومد منم باهاش میام . _باشه پس منتظر جوابت هستم. از هم خداحافظی کردیم و به مامان خبر دادم تا تدارک ناهار فردا را ببیند. تا شب منتظر پیام از طرف مهتاب بودم اما هیچ خبری نشد .با خودم گفتم« حتما میاد که چیزی نگفته» فردا صبحش آماده شدم و کمی هم به خودم رسیدم . موهایم را مثل همیشه کوتاه کرده بودم . و به قیافه اصلی خودم برگشته بودم. از وقتی یاد داشتم نمیگذاشتم موهایم بلند شود و به شانه‌ام برسد . گوشیم را برداشتم تا پیام های تلگرام و واتساب را چک کنم که دیدم مهتاب پیام داده «سلام نرگس جان . متاسفانه مشکلی پیش اومده و من نمیتونم بیام . » خیلی ناراحت شدم و از شور و شوق افتادم . ساعت پیامی را که فرستاده بود ۷ صبح بود . میخواستم زنگ بزنم که پشیمان شدم . از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدهم . به آشپزخانه نرسیده بودم که زنگ در به صدا در آمد . آیفون را برداشتم هرچه گفتم «کیه؟»کسی جواب نداد. آیفون را گذاشتم که دوباره زنگ زده شد . بدی آیفون خانه این بود که هنوز تصویری نکرده بودیمش . بار دوم هم کسی جواب نداد . بار سوم که زنگ زده شد عصبی آیفون را برداشتم و گفتم : _بر هر چی مردم ازاره لع... _ببخشید خانم میشه تشریف بیارید دم در! صدای خانمی بود که بیش از اندازه صدایش را نازک کرده بود. میخواستم همین طور بروم که پشیمان شدم و چادر آویزان شده مامان را به سر کردم و به حیاط رفتم . از بعد عید به اینکه حجابم را رعایت کنم خیلی اهمیت میدادم.دمپایی هایم را به پا کردم و لخ‌لخ کنان به سمت در رفتم. همین که در را باز کردم مهتاب بغلم پرید و با صدای بلند و جیغی گفت : سورپرایز!! ... دید که جوابش را نمیدهم ،از من جدا شد و گفت : نرگس خوشحال نشدی ؟! تازه به خودم آمدم و گفتم: _ بیشعور! من و بگو به خاطر خانوم ،غمبرک زده بودم . نگو نقشه ها برای من داشتی . جرأت داری وایسا تا بهت بگم. شروع کردم دویدن به دنبالش و او هم دور حیاط با سر و صدا می‌چرخید . مامان که بیرون آمده بود و ما را نگاه میکرد ،صبرش تمام شد و گفت : _نرگس ، بسه دیگه ، بذار از راه برسه بعد . _اخه مامان نمیدونی که چیشده ،به من گفته بود نمیاد . مهتاب : سلام خانم صالحی _سلام عزیزم ،خوش اومدی ،بفرما داخل . _ یاالله... یاالله... مامان_ در و چرا نبستی؟ آبرو مون رفت. _حواسم رفت ببخشید،الان می‌بندم . مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم .... ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ،امیرصدرا هم اومده . این جمله را گفت ولی دیگر خیلی دیر شده بود .من با چادری که از سرم افتاده بود جلوی در رفته بودم . امیر‌صدرا یک لحظه سرش را بالا آورد اما خیلی زود چشم بست و سرش را برگرداند . میدانستم به مسئله محرم و نامحرم اهمیت می‌دهد . چادر را روی سرم مرتب کردم و از مقابل در کنار رفتم و تعارف کردم که به داخل بیاید . وقتی از مقابلم گذشت . اخم بدی روی صورتش بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان ،به سمت پذیرایی هدایت کردم و به آشپزخانه برگشتم تا سینی شربت را ببرم. مامان_نگفته بودی برادرشم میاره ؟ تک خنده‌ای کردم و گفتم: _شما هم مثل من اشتباه حدس زدی. برادرش نیست عموی مهتابه که باهاش اومده . ولی منم نمیدونستم که قراره بیاد داخل . _که این طور ،بیا این شربت هارو ببر تا من به بابات زنگ بزنم بیاد خونه . _نمیشه شما ببری ؟ _ چرا ؟ _ با این چادر نمی‌تونم خودمو جمع کنم . شما ببر من زنگ میزنم . _اره به نظرم بهتر بری یکی از تونیک‌هایی که داری و بپوشی. فقط زود بیا که مهتاب احساس تنهایی نکنه. با سر تایید کردم . بعد زنگ زدن به بابا به اتاقم رفتم . خیلی سریع باید تصمیم می‌گرفتم که کدام لباس را بپوشم. اول میخواستم یکی از مانتو های کوتاهم را بپوشم . اما بعد منصرف شدم . دلم نمی‌خواست امیر‌صدرا درباره ی من فکر بدی کند و مهتاب را به خاطر داشتن همچین دوستی سرزنش کند. کمی فکر کردم تا یادم آمد مانتویی که محمد پارسال برایم خریده بود ،بهترین گزینه است. کمی کمد را زیر و رو کردم تا پیدایش کردم . وقتی برگشتم مهتاب با مامان مشغول صحبت بود و امیر‌صدرا هم با علی حرف میزد. چند دقیقه ای گذشت و محمد و بابا هم به جمع مان اضافه شدند. مهتاب را به اتاقم بردم تا راحت باهم حرف بزنیم. _بفرما دیگه اینجا راحت میتونی چادرت و دربیاری. با نگاهش تمام وسایل اتاقم را از نظر گذراند و روی قاب عکسی که من و بابا کنار ساحل گرفته بودیم و من روی میز آرایشم گذاشته بودم ،ثابت ماند. _اصلا شبیه بابات نیستی. _ اره میدونم . بیشتر شبیه خاله‌هامم . این عکس و خیلی دوست دارم . دوسال پیش تو کیش گرفتیم . _ قشنگه ولی لبخندت به مامانت رفته .تو هم میخندی مثل مامانت ،چال میوفته رو گونه‌ت. _تو چی ؟ شبیه مامانتی یا بابات؟ نفس عمیقی کشید و روی تختم نشست. گوشی‌‌اش را در آورد . _من شبیه مامانمم. البته قبل از بیرون اومدنم از خونه . گوشی را از دستش گرفتم و عکس را دیدم . انگار مهتاب بود اما چندسالی جا افتاده تر. صورتی گرد وموهای بلوندی داشت. چشم هایش کشیده و روشن بود. در عکس مهتاب لباس بازی پوشیده بود و کنار مردی که بی‌شک پدرش بود نشسته بود. در عکس چند دختر و پسر هم بودند که پشت سر شان ایستاده بودند. _تولد خودته؟ _اره .اخرین تولدی بود که کنار هم بودیم. _نمیدونم ولی همیشه حس میکنم وقتی یاد گذشته میوفتی ،غمگین و ناراحت میشی. با ورود مامان ،حرفم را قطع کردم . همیشه که مهتاب میخواست گذشته را تعریف کند ،اتفاقی می‌افتد که نمیشد. برایمان میوه و شیرینی آورده بود . یکی از چادر های مجلسی ‌اش را هم آورده بود تا به مهتاب بدهد . بعد از تشکر مهتاب از مامان ، و رفتن او، مهتاب از کیفش بسته ای کادو شده بیرون کشید و گفت : _ اینم عیدی شما . _چرا زحمت کشیدی . من شوخی کردم باهات که گفتم عیدی می‌خوام . _ اگه نمی گفتی هم من برات گرفته بودم. فوری کاغذ کادو را باز کردم .‌روسری زیبایی بود به همراه یک پاکت نامه . _این پاکت دیگه چیه؟ _به نظرم بذار تو خلوت خودت بازش کن. پاکت را روی میز تحریر گذاشتم تا بعد بخوانمش. ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از اینکه کمی میوه خوردیم و عکس های دوران کودکیم را با هم دیدیم،به پایین رفتیم. سفره‌ی ناهار را در ایوان انداختیم . الحق که مامان سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز را به نحو احسن،اماده کرده بود. به کمک مهتاب سفره را چیدیم.البته محمد هم کمک مان میکرد. حس میکردم محمد زیادی به مهتاب نگاه های زیر چشمی میکند . کنار سفره از قصد ،کنار محمد نشستم . با آرنج به پهلویش زدم و طوری که فقط من و او بشنویم ،گفتم: _قبلنا دست به سیاه و سفید نمیزدی؟ _ خواستم کمکی کرده باشم . _اهان ! بعد نگاه هایی که به دوست من میکنی اونا چی؟ فکر نکن حواسم بهت نبود. _ غذا تو بخور بچه . _دیدی گفتم خبراییه. میخوای به مامان بگم برات ،مهتاب و... چپ‌چپ نگاهم کرد که ادامه جمله را نگفتم. ناهار آن روز در جمعی گرم و صمیمی خورده شد . محمد و امیر‌صدرا باهم حرف می‌زدند و بابا بیشتر شنونده بود. آن روز امیر‌صدرا مثل دفعه ی قبلی که دیدمش،نبود . هربار که نگاهش به من می‌افتاد ،زود روی برمیگرداند یا اخم میکرد. از طرفی دوست نداشتم علت را از مهتاب بپرسم . مهتاب و مامان از تغییر پوشش من خوشحال به نظر میرسیدن اما من دوست داشتم تنها به چشم یک نفر بیایم و آن هم امیر‌صدرا بود . اما او هیچ توجهی نداشت . _____________________________ بعد از تعطیلات عید دوباره به خوابگاه برگشتیم. مهتاب با انرژی بیشتری برگشته بود. دیگر مثل سابق کسل نبود سر به سر من و نیلوفر می گذاشت و صدای خنده‌اش قطع نمی‌شد. از خوشحالی او من هم خوشحال بودم. اما موضوعی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و آن هم خواستگاری حسین، پسر خاله‌م از من بود. من دوست نداشتم به این زودی ها ازدواج کنم اما مامان و خاله، اصرار که حتماً باید ازدواج کنی. هر بهانه می آوردم قبول نمی کردند حتی بابا هم به این وصلت راضی بود آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد میکرد .راهی به ذهنم نمی‌رسید برای همین از مهتاب کمک گرفتم: _حالا مشکل تو چیه؟ _من دوست دارم درسم و تا آخر ادامه بدم،کار کنم ، قصد ندارم به این زودی ازدواج کنم و مسولیت یک زندگی و به عهده بگیرم . _این حرفارو به مامانت بگو _گفتم ولی گوش نمیکنه . میگه تو خونه شوهرم میتونی درس بخونی. _به نظرم بذار بیان . _تو هم که حرف مامان و خاله رو میزنی . اصلا می‌دونی چیه من از حسین خوشم نمیاد . _چرا؟ ! چه عیبی داره مگه ؟ _ هیچی ، طرف دکتره ، مطب داره ، خونه داره ، ماشین داره . ولی حسین اون کسی نیست که من دلم براش بره .‌ من اون و مثل محمد میبینم . _ همه این حرفا رو به پسرخاله ت هم بگو. فقط در این صورته که میتونی مشکلت را حل کنی. _یعنی بهش بگم دوسش ندارم ؟!به این صراحت؟! _آره اصلاً شاید اونم تورو نخواد. شاید دختری مد نظر داشته باشه. _خدا کنه... با دست صورتش را جلو آوردم و بوسیدم _وای مرسی که هستی !سر نمازت دعا کن برام. فعلا من برم به مامان زنگ بزنم . _باشه برو . ولی خودتم میتونی دعا کنی برای خودت. _آخه میدونی چیه؟ خدا خیلی وقته صدای منو نمی‌شنوه. _چرا اینطور فکر می کنی ؟ تا حالا چیزی خواستی که بهت نداده؟ _نمی‌دونم .شاید . _خدا همیشه دعای بنده اش و میشنوه و جواب میده. اگه به خواسته‌ت نرسیدی ،شاید به صلاحت نبوده یا شایدم بهتر از اونو بهت داده. صداش بزنی حتما جواب میده. _خیلی قشنگ حرف میزنی !حرفات بوی آرامش میده. _منم یه روزی مثل تو بودم و این حرفا رو می‌زدم. اما یه‌روز که تو اوج ناامیدی بودم .امیر صدرا این حرفا رو بهم زد. پاشو برو زنگت و بزن ، تا من به کارام برسم. ادامه دارد ... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم .ساعت حدودای سه بعد از نیمه شب بود .از شانس خوبی که داشتم ، شیشه آبی که بالای تختم می‌گذاشتم،خالی بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چراغ آشپز خانه روشن بود . هر چه نزدیک تر می‌شدم صدای مامان و بابا واضح تر به گوشم می‌رسید. _بهش گفتی؟ _نه. نرگس بعد کلی اصرار قبول کرده .ناراحت میشه اگه بفهمه حسین راضی نیست. _ بلاخره که چی؟ وقتی باهم حرف بزنن میفهمه‌ که. _نه خواهرم به حسین گفته یا نرگس یا هیچ‌کس. حسین‌م قبول کرده. _ولی به نظرم بیش از حد اصرار نکنید بهشون.دلیل نیست که وقتی بچه بودن تو گوش‌شون گفتین مال هم هستید ،الان به زور بگید باهم ازدواج کنید. تازه من با نرگسم حرف زدم ،میگه دوست نداره ازدواج کنه. _ نرگس حرف زیاد میزنه. هرچی زودتر ازدواج کنه ، من خیالم راحتره. _چی بگم والا . از دست کارای شما خانوما من موندم . از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم. در دلم عروسی به پا شده بود که نگو و نپرس . از ته دلم خدارو شکر کردم که حسین‌ هم راضی نیست. تشنگی را فراموش کردم و همان طور بی‌صدا برگشتم. مراعات مهتاب را کردم وگرنه همان موقع زنگ میزدم و از او تشکر می‌کردم. دعایش خیلی خوب گرفته بود. _____________________________ مقابل هم نشسته بودیم و هیچ کدام حرفی نمیزدیم. حسین هنوز هم مثل کودکی‌های‌مان ، ساکت و کم حرف بود. همیشه در ادب و احترام به پدر و مادرش ،زبان زد فامیل بود . اصلا به همین دلیل که نتوانست روی حرف خاله حرف بزند ،پزشکی خواند. از دوران کودکی علاقه به موسیقی سنتی داشت و گاهی در جمع خانوادگی و مدرسه می‌خواند. مطمئناً اگر ادامه می‌داد،موفق می‌شد. _نمی‌خوای شروع کنی؟ _ ببینید نرگس خانم.....میدونید چیه؟......چه طور بگم ؟ _راحت باش! _ من می‌دونم که مامان و خاله از بچگی من و شما رو برای هم در نظر گرفتن و هر جا رفتن گفتن این دوتا مال هم هستن. اما من هیچ وقت به شما فراتر از خواهر نگاه نکردم . راست شو بخوام بگم ،من به این وصلت راضی نیستم . حرفش که تمام شد نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد . وقتی دید من لبخند میزنم ،تعجب کرد و گفت: _شما ناراحت نشدید؟! _به هیچ وجه .تازه خوشحالم شدم . من دعا دعا میکردم که شما هم راضی نباشید. چون من به اصرار خاله و مامان اینجا نشستم . ببین پسرخاله، من هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم و قصدم ندارم به این زودیا ازدواج کنم . شما ماشاءالله دکتری و آرزوی هر دختر دم‌بختی . به نظرم نباید توی این موضوع جلوی خاله کوتاه بیای . _ نمیتونم . کلی بحث کردیم با هم ولی فایده نداشت. _من نمی‌فهمم مگه ازدواج زوریه. دیگه بچه که نیستیم بزرگترا برای ما تصمیم بگیرن . _به نظرتون من چیکار میتونم بکنم ؟ مرغش یه پا داره . _رفتی بیرون بگو با هم تفاهم نداریم منم پشتت در میام . راستی من یه سوالی ذهنم و درگیر کرده ،بپرسم ؟ _بفرمایید. _کسی و زیر نظر داری؟ با تعجب سرش و بالا آورد و گفت: _از کجا فهمیدید؟ _ از اون جایی که برای بار اول نتونستی به حرف دلت گوش نکنی و روی حرف خاله نه اوردی ....حالا به خاله گفتی ؟ _ نه هنوز .‌میخواستم تازه بگم که حرف شما رو پیش اورد. _ اگه میگفتی دیگه الان لازم نبود اینجا بیاین ، یه راست میرفتین خونه عروس خانم آینده. _به این راحتی که میگین نیست. _چرا؟!! _من هنوز نمی‌دونم که اونم منو دوست داره یا نه ؟ _ نپرسیدی هنوز؟! مگه کی و دوست داری ؟ ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _توی بیمارستانی که دوره اینترن (Intern) میگذروندم . اونجا باهم آشنا شدیم . یه خانم پرستاره. ولی هیچ وقت بهش از علاقه‌م یا اینکه ازش خواستگاری کنم ،چیزی نگفتم. _هنوزم توی همون بیمارستان ِ؟ _بله. _مشکلی نیست که .من و فردا ببر تا آدرس و از عروس خانم بگیرم . _ واقعا این کار و میکنین.؟! _خودت گفتی جای خواهرتم. بلاخره خواهرا از این کارا میکنن دیگه. _ممنون ،نمیدونم چه طور جبران کنم. _تشکر اصلی و بذار وقتی بهم رسیدید ،بکن. وقتی از اتاق بیرون رفتیم و حسین روبه همه گفت «من و دخترخاله باهم حرف و متوجه شدیم باهم تفاهم نداریم. خاله : چی ندارین؟ تفاهم چه صیغه ای دیگه؟ _یعنی علایق ما با هم جور در نمیاد . نقطه نظر مشترک نداریم. _ چشمم روشن . تو این حرفا رو بلد بودی و من نمی‌دونستم ؟ من: خاله چرا زور میکنین ؟ ما حرف زدیم . دیدیم اصلا نمی‌تونیم کنار هم زندگی کنیم. خاله: تو حرف نزن که هر چی میکشم از دست توعه. تو یادش دادی این حرفا رو بزنه . وگرنه حسین من ، رو حرف مادرش نه نمی‌گفت . حسین : عه مامان این چه حرفیه؟ خاله: آقا مرتضی جمع کن بریم . خواهر ببخشید که باعث ابروریزی شدیم .» بعد رفتن‌شان تازه سرکوفت های مامان شروع شد : _دختر تو عقل نداری ؟ این چه کاری بود کردی ؟ اگه شما دوتا با هم ازدواج نکنین ،جواب در و همسایه رو چی بدم من ؟هان؟؟ نه بگو دیگه . این همه من و خاله‌ت هرجا رفتیم گفتیم حسین و نرگس مال همن . نشون همن . بعد تو معلوم نیست تو گوش حسین چه خوندی که اومده تو جمع میگه تفاهم نداریم. خواستم جواب مامان را بدهم که بابا مانع شد و گفت: خانم چرا زور میگین به بچه . این نرگس که گناهی نداره . ماشاءالله عاقل و بالغن. رفتن حرف زدن ،دیدن شبیه هم نیستن. دیگه این همه داد و قال نداره که. مامان که وقتی حرص میخورد ،فشارش می‌رفت بالا . رنگش مثل لبو ،سرخ شده بود . علی شانه های مامان را ماساژ میداد . پدرم آرام صحبت می‌کرد و او را به آرامش دعوت می‌کرد . من هم گوشه ایستاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم و به این نمایش نگاه میکردم . بهتر از همه می‌دانستم چرا مامان حرص میخورد . چون نقشه‌ایی که با خاله کشیده بود ،بهم خورد و به خواسته‌شان نرسیده بودن. محمد با دستگاه فشار آمد. همان طور که فشار مامان را می‌گرفت ،روبه من کرد و گفت: _به جای اینکه اونجا وایستی. برو برای مامان یه نصف لیوان ابغوره بیار . نمی‌بینی فشارش رفته بالا .‌ هنوز از پذیرایی خارج نشده بودم که اضافه کرد: _قرص فشارم‌ بیار . _امر دیگه ای باشه ؟ بابا: نرگسسسس. _ رفتم بابا . ______________________ _بله ؟ _سلام ،من رسیدم . _سلام پسرخاله.الان میام . کجا پارک کردی؟ _جلوی در خونه تونم . _نه برو کوچه پشتی. اونجا بهتره . _باشه پس لطفاً زود بیاین . تلفن را قطع کردم. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم و گوشی به دست از اتاق بیرون زدم .پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم تا مبادا مامان و بابا را بیدار کنم .صبح روز جمعه بود و قرار بود با حسین به بیمارستان بروم و خانم آینده حسین را ببینم و قبل ۹صبح به خانه برگردم ، تا کسی متوجه نبود من در خانه نشود. روی پله های ایوان نشسته بودم تا بند کفش هایم را ببندم با دستی که روی شانه ام گذاشته شد ترسیدم: _جایی میری؟! _وای تویی ! اره میرم پیاده روی. _پیاده روی میری یا با حسین میخوای بری بیرون ؟ _ تو از کجا فهمیدی؟! _ منو دست کم گرفتی . میدونستم حسین آدمی نیست که بخواد روی حرف خاله ،نه بیاره. همون دیشب فهمیدم نقشه توعه. _ باریکلا .خوب منو شناختی! _ بعد نماز صبح،حسین زنگ زد و اجازه تو گرفت که بذارم باهاش بری. _حالا که فهمیدی به مامان نگو ، بذار پسر خاله خودش به همه بگه ،کس دیگه‌ای و دوست داره. گرچه مامان همه ی اینا رو از چشم من میبینه. _باشه ولی اومدی خونه ،هرچی شد و باید بگی. _قبوله ،من برم فعلا خداحافظ _به سلامت. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 به ماشین حسین که رسیدم ،سوار شدم و قبل از اینکه غر بزند و بگوید چرا دیر کردم،گفتم : _ ببخشید پسرخاله ، می‌دونم دیر کردم ،اما با محمد حرف میزدم . _ حالا اشکال نداره. امیدوارم دیر نرسیم. استارت زد و ماشین را به حرکت در آورد . با سرعت در خیابان های خلوت می‌رفت . قرار بود وقتی شیفت عوض میشود ،حسین اورا به من نشان بدهد تا من با او حرف بزنم. خوشحال از در ورودی بیمارستان با زهرا بیرون آمدم . در همان نیم‌ساعت که با هم صحبت کردیم کلی با هم صمیمی شده بودیم . زهرا دختر خوب و خون‌گرمی بود . استخوان بندی ظریفی داشت و کمی از من کوتاه تر بود. از زهرا خداحافظی کردم به سمت جایی که ماشین پارک شده بود رفتم . روی صندلی ماشین که جا گرفتم ،از توی جیبم کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بودم ،به حسین دادم. _بفرما . اینم از آدرس زهرا خانوم . _زهرا دیگه کیه؟ _ وای حسین ! یعنی تو اسمشم نمیدونی؟!! _ نه آخه میدونی چیه ، همکارا همیشه به فامیلی صداش میزدن، تا حالا هم... _باشه فهمیدم . ولی اگه واقعا دوسش داری نباید کوتاه بیای . من باهاش حرف زدم ، زهرا هم به تو یه حسّایی داره . _ممنون بابت همه چی . _ خواهش میکنم . امروز روز کارته ؟ _اره شما رو میرسونم بعد برمی‌گردم . _نه دیگه ، خودم میرم خونه . _راستی دیشب خاله بعد رفتن ما ،درباره من چیزی نگفت ؟ _ نه چیزی نگفت بیشتر از دست من عصبانی شد . همه فکر میکنن من تو رو اغفال کردم و بهت گفتم که بگی نه . اشکال نداره دو روز قهر می‌کنه بعد آشتی میکنم با مامان . من دیگه برم خداحافظ. _به سلامت . به محمدم سلام رابرسونین .یاعلی . _حتما . نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعتی وقت داشتم . دست در جیبم کردم . خداروشکر کارت بانکی‌م در جیبم بود. مقداری پول از عابر بانک گرفتم تا پول نقد داشته باشم. با تاکسی به سمت خانه رفتم. قبل رفتن به خانه ،نان تازه و پنیر محلی گرفتم . نگاهم افتاد به احمد آقا ،پیر مرد گل فروش محل. دسته های گل را از ماشین خالی میکرد و به مغازه اش می‌برد . چند شاخه رز سفید برای آشتی با مادر گرام خریدم . وارد کوچه که شدم ، دیدم بابا از در خانه خارج شد و همین که میخواست در را ببندد ،گفتم _نبند بابا. نزدیک تر که شدم سلام کردم : _ علیک سلام . میبینم دختر بابا اون قدر بزرگ شده که خودش می‌ره نون میخره. _دیگع خوابگاه که بری مجبوری خودت همه کار بکنی از جمله نون خریدن. _گل ها رو برای کی خریدی؟ _ والا مامان قهر کرده سر قضیه دیشب ،با من حرف نمیزنه . برای مامان خریدم تا آشتی کنیم. _خوب کردی . اما بهش حق بده _بابا من فقط به پسرخاله یه پیشنهاد دادم اونم قبول کرد . اصلا میدونین چیه ؟ پسرخاله خودش یه دختر و انتخاب کرده و اون و دوست داره . امروز من و برده بود تا از اون دختر خانم شماره و آدرس خونه شون رو بگیرم . _ پس این بیرون رفتن کله صبحی بابت این بود ؟ چرا دیشب نگفتی بهم ؟ _بابا ناراحت نشو از دست من . قول داده بودم به پسرخاله که تا وقتی نفهمیدیم اون دخترم پسرخاله رو دوست داره یا نه ،به کسی نگم.اما محمد صبح قبل رفتن فهمید کجا میرم. _ یعنی خوشم میاد جسارت زیادی داری تو حرف زدن . به جوونی خودم رفتی . بیا برو تو . جلوتر رفتم و گونه ی بابا را بوسیدم . _ عاشقتم بابا که همیشه پایه کارای منی . _ زشته دختر . آدم تو کوچه این کارا رو نمیکنه . خندیدم و بابا هم از خنده ی من لبخندی به لب آورد و با هم وارد خانه شدیم. ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran