eitaa logo
عفاف وحجاب
472 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2هزار ویدیو
194 فایل
ارایه مطالب ناب در زمینه عفاف و حجاب و قران ادرس سایت : http://zahraiyan.ir/ ویدیو های جذاب را در کانال ما در اپارات دنبال کنید https://www.aparat.com/zahraiyan لینک کانال دوم : @kanonemahdavi ارتباط ادمین ها: تبلیغات و تبادل: @zahrayan313 @YaZahra14213
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امتحانات را تقریباً با نمره ی خوبی پشت سر گذاشتیم البته بغیر از اولین امتحان. مهتاب درگیر انتخاب وسایل برای خانه ی عمویش بود و بعد کلاس دانشگاه به خانه ی امیر می‌رفت تا در چیدن خانه کمکش کند . خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما در آن زمان من وقت سر خاراندن نداشتم . از طرفی چند شاگرد داشتم که به انها تدریس خصوصی میکردم و از طرفی بعد دوسال ،زبان را پیگیرش شده بودم و پنجشنبه ها به کلاس میرفتم .فرصت استراحت را از خودم گرفته بودم . مامان و بابا هم صدایشان درآمده بود و میگفتند چرا به خانه سر نمی‌زنم . . یک هفته ای به عید مانده بود و بچه های خوابگاه به شهرهای خود برگشته بودند . نیلوفر هم رفته بود و فقط در اتاق من و مهتاب بودیم . لب‌تاپ روی پاهایم بود و کار ارائه دانشگاه را انجام می‌دادم . دلم میخواست کاری در عید نداشته باشم . در همین حین تلفنم زنگ خورد. عکس مامان روی صفحه خودنمایی می‌کرد . آیکون سبز رنگ را به طرف راست کشیدم و جواب دادم : _سلام ، مامان خوبم. _سلام نرگس ،خوبی؟ _به خوبی شما . چی شده این موقع زنگ زدی؟ _میگم کِی کلاسات تموم میشه؟ _چه بی مقدمه! الان زنگ زدین اینو بپرسین؟! _حالا تو بگو. _یه کلاس دوشنبه دارم که فکر کنم تشکیل نشه . من برای سه‌شنبه بلیط اتوبوس گرفتم . چیشد که اینو پرسیدین.؟ _اماده شو تا بیست دقیقه ی دیگه میایم دنبالت . _چرا؟! اتفاقی برای کسی افتاده ؟ _نه چیزی نشده . _اخه یکدفعه گفتین ،نگران شدم . _امشب خونه ی خاله‌ت دعوتیم . _اهان ،ولی من که اینجا لباس برای مهمونی ندارم . _ با خودم از خونه اوردم. قطع میکنم .دوباره که زنگ زدم بیا پایین . _باشه ،خداحافظ _مونده بودم چیکار کنم . کلی کار داشتم . موهای آشفته ،وسایل ریخته شده روی تختم و از همه مهم تر ارائه دانشگاه. مهتاب که موهای بلندش را شانه میزد ،جلو آمد و گفت :مامانت چی گفت ؟ _هیچی میان دنبالم که بریم مهمونی . _ اینکه خیلی خوبه . پس چرا تو قیافه‌ت شبیه آدمای عزا گرفت‌ست؟ _ حوصله ی مهمونی ندارم ،میخوام نرم . _ چه حرفا ! بعد یه مدت خانواده‌ت و میخوای ببینی و تو جمع‌شون باشی .اون وقت نمیخوای بری؟! _مهتاب نمی‌بینی وضعیت منو ؟ من همیشه جلوی فامیل مرتب بودم الان حتی لباس هم ندارم . بعدشم کل فامیل خونه ی خالم جمع شدن و میخوان کلی سوال پیچم کنن. اومد کنارم روی تخت نشست و گفت : _اگه بدونی چه قدر دلم برای این چیزایی که گفتی ،تنگ شده . _اصلا من به خاطر تو نمیخوام برم . دوست ندارم تنها باشی . _لطفا به خاطر من فداکاری نکن . خانواده از رفیق مهم تره ... این را گفت و از جایش بلند شد . _خب حالا چی داری که بپوشی و مناسب باشه ...اوووم... _من میگم نمیرم ،تو میگی چی میپوشی .! _ الان میرسن تو هنوز آماده نیستی . _اصلا گوش میکنی چی میگم .؟ _ اره ... چند مانتویی که در کمد آویزان بود را خوب که برانداز کرد گفت : _نوچ اینا به درد مهمونی رفتن نمیخوره . در کمد خودش را باز کرد . دنبال چیز خاصی می‌گشت که همه‌ی لباس هایش را از کمد بیرون ریخت . _ایناهاش پیدا کردم ... بیا ببین دوست داری ؟ جلو رفتم و مانتو را از دستش گرفتم . _خوبیش که خوبه _پس بپوش تا من وسایلت و جمع کنم . _وای نه ! _به کارت بِرس . و مشغول جمع کردن کیفم شد.... ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛