🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_بیستم
امتحانات را تقریباً با نمره ی خوبی پشت سر گذاشتیم البته بغیر از اولین امتحان. مهتاب درگیر انتخاب وسایل برای خانه ی عمویش بود و بعد کلاس دانشگاه به خانه ی امیر میرفت تا در چیدن خانه کمکش کند .
خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما در آن زمان من وقت سر خاراندن نداشتم . از طرفی چند شاگرد داشتم که به انها تدریس خصوصی میکردم و از طرفی بعد دوسال ،زبان را پیگیرش شده بودم و پنجشنبه ها به کلاس میرفتم .فرصت استراحت را از خودم گرفته بودم . مامان و بابا هم صدایشان درآمده بود و میگفتند چرا به خانه سر نمیزنم .
. یک هفته ای به عید مانده بود و بچه های خوابگاه به شهرهای خود برگشته بودند . نیلوفر هم رفته بود و فقط در اتاق من و مهتاب بودیم . لبتاپ روی پاهایم بود و کار ارائه دانشگاه را انجام میدادم . دلم میخواست کاری در عید نداشته باشم . در همین حین تلفنم زنگ خورد. عکس مامان روی صفحه خودنمایی میکرد . آیکون سبز رنگ را به طرف راست کشیدم و جواب دادم :
_سلام ، مامان خوبم.
_سلام نرگس ،خوبی؟
_به خوبی شما . چی شده این موقع زنگ زدی؟
_میگم کِی کلاسات تموم میشه؟
_چه بی مقدمه! الان زنگ زدین اینو بپرسین؟!
_حالا تو بگو.
_یه کلاس دوشنبه دارم که فکر کنم تشکیل نشه . من برای سهشنبه بلیط اتوبوس گرفتم . چیشد که اینو پرسیدین.؟
_اماده شو تا بیست دقیقه ی دیگه میایم دنبالت .
_چرا؟! اتفاقی برای کسی افتاده ؟
_نه چیزی نشده .
_اخه یکدفعه گفتین ،نگران شدم .
_امشب خونه ی خالهت دعوتیم .
_اهان ،ولی من که اینجا لباس برای مهمونی ندارم .
_ با خودم از خونه اوردم. قطع میکنم .دوباره که زنگ زدم بیا پایین .
_باشه ،خداحافظ
_مونده بودم چیکار کنم . کلی کار داشتم . موهای آشفته ،وسایل ریخته شده روی تختم و از همه مهم تر ارائه دانشگاه.
مهتاب که موهای بلندش را شانه میزد ،جلو آمد و گفت :مامانت چی گفت ؟
_هیچی میان دنبالم که بریم مهمونی .
_ اینکه خیلی خوبه . پس چرا تو قیافهت شبیه آدمای عزا گرفتست؟
_ حوصله ی مهمونی ندارم ،میخوام نرم .
_ چه حرفا ! بعد یه مدت خانوادهت و میخوای ببینی و تو جمعشون باشی .اون وقت نمیخوای بری؟!
_مهتاب نمیبینی وضعیت منو ؟ من همیشه جلوی فامیل مرتب بودم الان حتی لباس هم ندارم . بعدشم کل فامیل خونه ی خالم جمع شدن و میخوان کلی سوال پیچم کنن.
اومد کنارم روی تخت نشست و گفت :
_اگه بدونی چه قدر دلم برای این چیزایی که گفتی ،تنگ شده .
_اصلا من به خاطر تو نمیخوام برم . دوست ندارم تنها باشی .
_لطفا به خاطر من فداکاری نکن . خانواده از رفیق مهم تره ...
این را گفت و از جایش بلند شد .
_خب حالا چی داری که بپوشی و مناسب باشه ...اوووم...
_من میگم نمیرم ،تو میگی چی میپوشی .!
_ الان میرسن تو هنوز آماده نیستی .
_اصلا گوش میکنی چی میگم .؟
_ اره ...
چند مانتویی که در کمد آویزان بود را خوب که برانداز کرد گفت :
_نوچ اینا به درد مهمونی رفتن نمیخوره .
در کمد خودش را باز کرد . دنبال چیز خاصی میگشت که همهی لباس هایش را از کمد بیرون ریخت .
_ایناهاش پیدا کردم ... بیا ببین دوست داری ؟
جلو رفتم و مانتو را از دستش گرفتم .
_خوبیش که خوبه
_پس بپوش تا من وسایلت و جمع کنم .
_وای نه !
_به کارت بِرس .
و مشغول جمع کردن کیفم شد....
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛