eitaa logo
عفاف وحجاب
472 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2هزار ویدیو
194 فایل
ارایه مطالب ناب در زمینه عفاف و حجاب و قران ادرس سایت : http://zahraiyan.ir/ ویدیو های جذاب را در کانال ما در اپارات دنبال کنید https://www.aparat.com/zahraiyan لینک کانال دوم : @kanonemahdavi ارتباط ادمین ها: تبلیغات و تبادل: @zahrayan313 @YaZahra14213
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پرسش و پاسخ مهدوی
استاد محمودیسخنرانی_حجت_الاسلام_حسن_محمودی_44100_07_07_20_12_37_11_776.mp3
زمان: حجم: 4.64M
🔉 📌موضوع: آخرالزمان و راهکارهای حفظ دین 👤سخنران: حجت الاسلام حسن محمودی ✅ کدام نماز ما را به امام زمان(عج) میرساند؟ شاخصه های نماز خوب
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _وقتی پونزده سالم بود ،حقایقی توی زندگیم روشن شد که تاوان فهمیدنش خیلی برام سنگین شد. توی خانواده ثروتمند دنیا اومدم تک فرزند بودم و هرچی میخواستم برام مهیا می‌شد. خونه بزرگی داشتیم باکلی خدمه که برای ما کار میکردن. یکی از خدمه ها که بزرگتر از همه بود ،بهش می‌گفتیم خانم .زن با خدا با ایمانی بود .وقتی بابام به دنیا میاد، خانم هم باردار بوده اما بچه‌ش می‌میره. مامان بزرگم که شیر نداشته. خانم به بابام شیر میده و میشه دایه‌ش. از اون موقع خانم هم از بابام نگهداری می‌کرده هم توی کارای خونه کمک می کرده .تا اون جا که من شنیدم ،مامانم از اول که وارد زندگی بابام شده، چشم دیدن خانم رو نداشته. چون بابام به خانم احترام ویژه ای میذاشته و مامانم حسودی میکرده . مامان به خاطر وضع مالی خوبی که داشتیم بیشتر وقتشُ یا توی آرایشگاه بود یا توی مهمونی های زنونه‌ای که فقط پز وسایل یا شوهراشونُ می‌دادند .وقتی من دنیا اومدم، مامان برای اینکه از دوستاش عقب نمونه و روی مد باشه ،منو بیشتر وقتا میذاشت پیش خانم و میرفت. ۹ سالم که شد خانوم به من گفت به سن تکلیف رسیدم و باید نماز و روزه‌م رو انجام بدم. اوایل انجام می دادم اما مامانم اونقدر توی گوشم خوند که این کارا چیه ؟ بعداً هم میتونی انجام بدی .کم کم نمازامُ نخوندم . خانم روی من خیلی حساس بود برای اینکه ناراحتش نکنم به دروغ میگفتم نماز میخونم. زمان گذشت و من بزرگتر شدم . کم‌کم پای منم به مهمونی‌ها باز شد. مجبور شدم منم مثل اونا بشم .اخلاقم و رفتارم و نوع پوششم مثل مامانم شد. دیگه مثل سابق با خانم هم ارتباط برقرار نمی گردم. چون مامان میگفت «خانوم خونه نباید با خدمتکارا زیاد حرف بزنه. باید فقط دستور بده .» ارتباطم با خانم اونقدر کم شد که فقط سلام خداحافظی می‌کردم .از تو چشماش‌حسرت و میدیدم به روی خودم نمی اوردم. یه روز پسر جوونی اومد خونمون که خیلی شبیه بابام بود. به اینجا که رسید سکوت کرد من مشتاق شده بودم که بقیه داستانش رو بدونم. _خب بقیه داستان و بگو. _باباجان دهنم خشک شد .برو یه چیزی بگیر تا بقیه‌ش رو بگم. کیف پولم را برداشتم و به سمت دکه نزدیک همان جا رفتم .وقتی برگشتم با تلفن صحبت می کرد .نزدیک تر که رسیدم متوجه شدم با عمویش صحبت می کند .از داخل نایلون خریدم ،یک آبمیوه بیرون آوردم و نی را داخلش کردم و به دست مهتاب دادم .با خداحافظی تلفن را قطع کرد. مهتاب: دستت درد نکنه . کمی از آن خورد و گفت: آخیش جیگرم حال اومد! _نوش جون.با عموت حرف می زدی ؟ _آره. می‌گفت کی امتحانات تموم میشه باهم بریم خرید لوازم خونه. _آهان. حالا کی میخوای بری؟ _ نمیدونم باید ببینم کی وقت خالی دارم. _میگم تو چرا اصلاً پیشه خانوادت برنگشتی؟! _داستانش مفصله اول بگم اون مرد کی بود بعد به موضوع بعدی میرسیم. من اون‌روز روی تاپی که انتهای حیاط‌مون گذاشته بودیم ،نشسته بودم و کتاب می‌خوندم که دیدم یه پسر داره توی حیاط ما قدم میزنه. اولش خیلی ترسیدم .به غیر خانم کسی تو خونه نبود. مامان بابا مسافرت بودن و خدمه‌ها رو فرستاده بودم که برن. کتاب و بستم و از جا بلند شدم .آروم طوری که متوجه نشه رفتم توی باغچه . اونقدر تو باغچه‌مون درخت بود که منو نمی دید. دنبال یه چیزی میگشتم. با دیدن بیل باغبون دولا شدم و برداشتمش .منتظر موندم تا نزدیک بشه. خوب که نزدیک شد از باغچه بیرون پریدم.با دیدن من بیچاره سنگ کوب کرد و گوشیش که دستش بود افتاد رو زمین. گفتم: هی اقا تو خونه ما چی میخوای؟ _... _مگه با تو نیستم میگم اینجا چیکار می کنی _... هنوز سکوت کرده بود دسته بیل و بالا بردم که به خودش اومد و دستش را به نشونه تسلیم بالا برد و گفت: _نه صبر کن !....تو چقدر عوض شدی؟ تعجب کردم من تا حالا اونو ندیده بودم اما اِبراز آشنایی می کرد . با این وجود گفتم : _تو کی هستی که منو میشناسی ؟؟ زود باش بگو. _اول اون بیل و بیار پایین تا بگم. _ببین یارو اگه منتظر فرصت میگردی که منو خامم کنی ،باید بگم کور خوندی. یه قدم جلو اومد که فوری گفتم : _من کمربند آبی کاراته رو دارم اگه بلایی سرت آوردم با خودته. (به اینجا که رسید با تعجب گفتم :واقعا کمربند آبی داری ؟!! _نه بابا اینو گفتم که بترسه.) وقتی حرفم تموم شد شروع کرد به خندیدن. انگار که بهش جوک گفته بودم. _ برای چی میخندی ؟ خنده شو جمع کرد و گفت : _ببخشید ولی تا اونجا که من میدونم تازه شیش ماهه کلاس کاراته میری . دهنم باز موند . _تو از کجا میدونی اصلا تو کی هستی؟ _من... ادامه دارد .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛