🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ،امیرصدرا هم اومده . این جمله را گفت ولی دیگر خیلی دیر شده بود .من با چادری که از سرم افتاده بود جلوی در رفته بودم . امیر‌صدرا یک لحظه سرش را بالا آورد اما خیلی زود چشم بست و سرش را برگرداند . میدانستم به مسئله محرم و نامحرم اهمیت می‌دهد . چادر را روی سرم مرتب کردم و از مقابل در کنار رفتم و تعارف کردم که به داخل بیاید . وقتی از مقابلم گذشت . اخم بدی روی صورتش بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان ،به سمت پذیرایی هدایت کردم و به آشپزخانه برگشتم تا سینی شربت را ببرم. مامان_نگفته بودی برادرشم میاره ؟ تک خنده‌ای کردم و گفتم: _شما هم مثل من اشتباه حدس زدی. برادرش نیست عموی مهتابه که باهاش اومده . ولی منم نمیدونستم که قراره بیاد داخل . _که این طور ،بیا این شربت هارو ببر تا من به بابات زنگ بزنم بیاد خونه . _نمیشه شما ببری ؟ _ چرا ؟ _ با این چادر نمی‌تونم خودمو جمع کنم . شما ببر من زنگ میزنم . _اره به نظرم بهتر بری یکی از تونیک‌هایی که داری و بپوشی. فقط زود بیا که مهتاب احساس تنهایی نکنه. با سر تایید کردم . بعد زنگ زدن به بابا به اتاقم رفتم . خیلی سریع باید تصمیم می‌گرفتم که کدام لباس را بپوشم. اول میخواستم یکی از مانتو های کوتاهم را بپوشم . اما بعد منصرف شدم . دلم نمی‌خواست امیر‌صدرا درباره ی من فکر بدی کند و مهتاب را به خاطر داشتن همچین دوستی سرزنش کند. کمی فکر کردم تا یادم آمد مانتویی که محمد پارسال برایم خریده بود ،بهترین گزینه است. کمی کمد را زیر و رو کردم تا پیدایش کردم . وقتی برگشتم مهتاب با مامان مشغول صحبت بود و امیر‌صدرا هم با علی حرف میزد. چند دقیقه ای گذشت و محمد و بابا هم به جمع مان اضافه شدند. مهتاب را به اتاقم بردم تا راحت باهم حرف بزنیم. _بفرما دیگه اینجا راحت میتونی چادرت و دربیاری. با نگاهش تمام وسایل اتاقم را از نظر گذراند و روی قاب عکسی که من و بابا کنار ساحل گرفته بودیم و من روی میز آرایشم گذاشته بودم ،ثابت ماند. _اصلا شبیه بابات نیستی. _ اره میدونم . بیشتر شبیه خاله‌هامم . این عکس و خیلی دوست دارم . دوسال پیش تو کیش گرفتیم . _ قشنگه ولی لبخندت به مامانت رفته .تو هم میخندی مثل مامانت ،چال میوفته رو گونه‌ت. _تو چی ؟ شبیه مامانتی یا بابات؟ نفس عمیقی کشید و روی تختم نشست. گوشی‌‌اش را در آورد . _من شبیه مامانمم. البته قبل از بیرون اومدنم از خونه . گوشی را از دستش گرفتم و عکس را دیدم . انگار مهتاب بود اما چندسالی جا افتاده تر. صورتی گرد وموهای بلوندی داشت. چشم هایش کشیده و روشن بود. در عکس مهتاب لباس بازی پوشیده بود و کنار مردی که بی‌شک پدرش بود نشسته بود. در عکس چند دختر و پسر هم بودند که پشت سر شان ایستاده بودند. _تولد خودته؟ _اره .اخرین تولدی بود که کنار هم بودیم. _نمیدونم ولی همیشه حس میکنم وقتی یاد گذشته میوفتی ،غمگین و ناراحت میشی. با ورود مامان ،حرفم را قطع کردم . همیشه که مهتاب میخواست گذشته را تعریف کند ،اتفاقی می‌افتد که نمیشد. برایمان میوه و شیرینی آورده بود . یکی از چادر های مجلسی ‌اش را هم آورده بود تا به مهتاب بدهد . بعد از تشکر مهتاب از مامان ، و رفتن او، مهتاب از کیفش بسته ای کادو شده بیرون کشید و گفت : _ اینم عیدی شما . _چرا زحمت کشیدی . من شوخی کردم باهات که گفتم عیدی می‌خوام . _ اگه نمی گفتی هم من برات گرفته بودم. فوری کاغذ کادو را باز کردم .‌روسری زیبایی بود به همراه یک پاکت نامه . _این پاکت دیگه چیه؟ _به نظرم بذار تو خلوت خودت بازش کن. پاکت را روی میز تحریر گذاشتم تا بعد بخوانمش. ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠