بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_بیستُ_چهارم
سر میز صبحانه نشستیم...
عمو لقمه ای برداشت و عذرخواهی کرد تا برود...
عمه هم به دنبال او بیرون رفت...
دختر عمه کوچکم یلدا، زودتر از همه نشسته بود و به شکلات صبحانه خیره شده بود.
پسرعمه دستانش را زیر چانه اش گذاشت و به من نگاه کرد و گفت:
_یالا بخور صبحانتو...من تا دو ساعت اینجا میشینم تو باید کامل صبحانه بخوری.این یک ماموریته...
یلدا با لحن کودکانه به پسرعمه گفت:
_میشه من به جای ریحانه همشو بخورم داداش؟
خنده ام گرفته بود از مدل صحبتش...
باهم مشغول خوردن صبحانه شدیم...
عمه آمد کنارم نشست و گفت :
_ریحانه جان بعد صبحانه آماده شو بریم خونتون...عمو رفت بنزین بزنه بیاد.
+چشم عمه جان...
بلافاصه به اتاق رفتم و آماده شدم.
عمو بعد از نیم ساعت آمد...
با عمه ،عمو ، پسر عمه یاسین و یلدا به سمت خانه حرکت کردیم...
رسیدیم، زنگ در را زدیم.
مامان در را باز کرد...
وارد حیاط شدم و با استقبال گرم مهدی ،برادر کوچکم رو به رو شدم...
چقدر دلم برایش تنگ شده بود!
او را در آغوش گرفتم و گونه اش را بوسیدم...
+داداش من چطوره؟
_خوبم آبجی!کجا بودی دلم برات تنگ شد...
+دورت بگردم منم دلم تنگ شد کوچولوی من...
از پله ها بالا رفتم...
از در که وارد شدم با دیدن بابا هم خوشحال شدم هم ناراحت...
بابا خیلی بیحال بود...
اما با دیدن من لبخند بی جانی زد و سلام کرد...
دست خودم نبود...
اشکم گونه هایم را نم دار کرد...
به سمت بابا رفتمو سرم را روی سینه اش گذاشتم...
صدای ضربان قلبش آرامم کرد...
از ته دل گفتم کاش هرگز این صدا را از من نگیرند...
دست و صورت بابا را غرق بوسه کردم.
بابا سرم را بوسید و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود دخترم!نمیدونی خونه چقدر سوت و کوره بدون تو ،کاش نمیرفتی و بیشتر پیشم میموندی...
+الهی من قربونت برم بابا! قول میدم دیگه هیجا نرم و کنارت بمونم...
خیلی ناراحت شدم...
کاش نمیرفتم.
از میان صحبت های عمو و مادرم متوجه شدم که میخواهند بابا را به بیمارستان ببرند.
نه ! من تحمل دوری بابا را ندارم.
خودم از او پرستاری میکنم...
نمیخواهم او را روی تخت بیمارستان ببینم.
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛