بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 به بهشت زهرا رسیدیم... چندین نفر از اقوام نزدیک در اتاق انتظار غسال خانه منتظر بودند... دختر عمو داشت گریه میکرد. مرا دید و به سمتم دوید... تن نیمه جانم را در آغوشش کشید و های های گریه کرد. سیل اشک هایم گونه ام را خیس میکرد. هیچ تلاشی برای پاک کردنشان نمیکردم... منتظر بودم... منتظر اینکه بیایند بگویند اشتباه شده ،پدرم زنده است. دلم میخواست همه ی این اتفاقات فقط یه کابوس در عالم خواب باشد و تمام شود و باز هم با خانوادمان خوش و خرم دور هم جمع شویم. هرگز فکرش را نمیکردم اینگونه منتظر آمدن بابا باشم. همیشه منتظر بودم تا بابا، با نان تازه زنگ در را بزند و من چهره ی مهربان و معصومش را ببینم و قلبم پر از عشق شود. اما حالا باید منتظر بمانم تا پیکر بی جان بابا را روی دست هایشان بیاورند... مامان زهرا حال خوبی نداشت... حق داشت ،همسفرش را از دست داده بود... روی صندلی نشسته بود و آرام و مظلومانه اشک میریخت. یاد بابا افتادم... چهره ی مظلومانه اش جگرم را آتش میزد. خواهرم ،حالش بسیار بد بود... گریه میکرد و مدام بابا را صدا میزد. مهدی را پسر عمو با خود برده بود داخل ماشین تا فضا روحیه اش را تضعیف نکند... ادامه دارد... ✍️نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛