دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_چهارم به سختی خودم را تا کنار ماشین کشاند
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 به خانه رفتیم... از دم در حیاط حال و هوای عزادار بودن به وضوح روشن بود... بنر های عرض تسلیت به شدت با روح و روانم بازی میکرد... هنوز نمی خواستم باور کنم که دیگر پدر ندارم... از درب حیاط به داخل رفتم... حیاط شلوغ بود... دایی محمد به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد... با دیدن اشک بقیه، بدون اختیار اشک در چشمانم جمع شد... تار میدیدم... با غلطیدن اولین قطره اشک روی گونه هایم ،دیدم بهتر شد... از پله ها میخواستم بالا بروم... جمعیت مهمان، که برای شام غریبان آمده بودند آنقدر زیاد بود که برخی از اقوام روی پله هم نشسته بودند... با دیدن من از پله بلند شدند و گریه کنان تسلیت گفتند.... من حتی دل و دماغ تشکر نداشتم. عمو به جای من صحبت میکرد... طبقه ی دوم، خانه ما ،مملو بود از جمعیت... چراغ ها خاموش بود. مداح روضه خوانی میکرد... و باز هم قلب من میسوخت از فراق بابا... بابا....! هرگز فکرش به ذهنم خطور نکرده بود که روزی گرفتن دستان بابا برایم شود آرزو! ادامه دارد... ✍️نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛