دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_یکم عمو با کیک تولد و شمع های روشن پشت
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 +ممنون مامان😍،چه لباس قشنگی -خواهش میکنم عزیزدل مامان...تولدت مبارک ،ببخشید دیر شد. مریم سفره ناهار را پهن کرده بود... دور سفره نشستیم و مشغول بودیم... تلویزیون روشن بود ... مریم چشمش به صفحه نمایشگر بود که غذا پرید گلویش... سرفه پشت سرفه! هول شدم محکم زدم پشتش و عمو برایش آب ریخت... +چیشد به تو؟ یواش بخور خفه نشی خب! غذا مال خودته ازت نمیگیریم نترس😒 -ریحانه خودشه! بخدا خودشه +چی خودشه؟! کی خودشه؟! -همون که خواب دیدم...نوشته مدافع حرم! +بروووو بابا خیالاتی شدی! مدافع حرم تو خواب تو چیکار داره؟ -ریحانه من حالم خوب نیست! جدی باش‌...بسته تمومش کن انقدر همه چیزو شوخی نگیر! مریم از کنار سفره بلند شد و به سمت اتاقش رفت... از دستم ناراحت شد! اما واقعا برایم جای سوال بود! مدافع حرم؟! خیر باشد... سفره را جمع کردم و به سمت اتاق مریم رفتم... در زدم: -کیه؟ +منم ،بیام تو؟ -بیا! در را باز کردم... مریم چادر نمازش را سر کرده بود و کنار سجاده قرآن میخواند... +ببخشید مریم... نمیخواستم ناراحتت کنم! -عیبی نداره! تو ببخشید من تند رفتم... یه لحظه کنترلم و از دست دادم...باورم نمیشه! +گریه نکن خواهری! مطمئنی که خودش بود؟ -اره به خدا ! حتی لباس های تو عکسشم همونی بود که تو خواب دیدم... +عجیبه! اسمش چی بود؟ زیر عکس تو تلویزیون نوشته بود؟ ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛