بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_دوم
+ممنون مامان😍،چه لباس قشنگی
-خواهش میکنم عزیزدل مامان...تولدت مبارک ،ببخشید دیر شد.
مریم سفره ناهار را پهن کرده بود...
دور سفره نشستیم و مشغول بودیم...
تلویزیون روشن بود ...
مریم چشمش به صفحه نمایشگر بود که غذا پرید گلویش...
سرفه پشت سرفه!
هول شدم محکم زدم پشتش و عمو برایش آب ریخت...
+چیشد به تو؟ یواش بخور خفه نشی خب! غذا مال خودته ازت نمیگیریم نترس😒
-ریحانه خودشه! بخدا خودشه
+چی خودشه؟! کی خودشه؟!
-همون که خواب دیدم...نوشته مدافع حرم!
+بروووو بابا خیالاتی شدی! مدافع حرم تو خواب تو چیکار داره؟
-ریحانه من حالم خوب نیست! جدی باش...بسته تمومش کن انقدر همه چیزو شوخی نگیر!
مریم از کنار سفره بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
از دستم ناراحت شد!
اما واقعا برایم جای سوال بود!
مدافع حرم؟!
خیر باشد...
سفره را جمع کردم و به سمت اتاق مریم رفتم...
در زدم:
-کیه؟
+منم ،بیام تو؟
-بیا!
در را باز کردم...
مریم چادر نمازش را سر کرده بود و کنار سجاده قرآن میخواند...
+ببخشید مریم... نمیخواستم ناراحتت کنم!
-عیبی نداره! تو ببخشید من تند رفتم... یه لحظه کنترلم و از دست دادم...باورم نمیشه!
+گریه نکن خواهری! مطمئنی که خودش بود؟
-اره به خدا ! حتی لباس های تو عکسشم همونی بود که تو خواب دیدم...
+عجیبه! اسمش چی بود؟ زیر عکس تو تلویزیون نوشته بود؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛