دیشب تا سحر در رؤیا و خیال (و نه خواب)، در سفر حج بودم.... - و از آن سفر خیالی و ذهنی، در ذهنم چندین صفحه سفرنامه هم نوشتم! - مُحرم شدم، طواف کردم، زیر ناودان طلا آب باران جمع کردم، حجر الاسود را بوسیدم، اول به یاد حضرت هاجر و فرزند تشنه اش، بعد به یادِ از این خیمه به آن خیمه رفتن رباب و زینب و سُکَینه و باقی زنان حرم - علیهن السلام- به دنبال آب برای طفل شیرخواره حسین علیه السلام، بین صفا و مروه هروله کردم. نشستم و به کعبه خیره شدم. مردم را با لبخندی اشک آلود نگاه کردم و در دل گفتم سرشار از حس وحدت و همدلی هستید، خیلی یکی هستید و اید، اما اگر مشایه ارباب ما را میدیدید چه میگفتید! محکم دندان فشردم و لب گزیدم که یک نفر از درونم بی اختیار نام حسین را آنجا فریاد نزند. به جایی بین رکن و مقام نگاه کردم؛ به هوای روزی که ندا میرسد «ألا يا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم، ألا يا أهل العالم إن جدّي الحسين قتلوه عطشانا، ألا يا أهل العالم إنّ جدّي الحسين عليه السّلام طرحوه عريانا، ألا يا أهل العالم إنّ جدّي الحسين عليه السّلام سحقوه عدوانا».... @hejrat_kon