یکی از آشنایان یه همسایه داشتند که شوهره فوت شده بود و یه دختر و دو پسر داشت این اشنای ما از شیرخشک گرفته تا گوشت و مرغ و برنج و.. هر چی برای خونه خودشون می‌خرید برای این همسایه هم میخرید و حتی به بچه هاش پول تو جیبی میداد و دخترش رو عروس کرد و پسر بزرگش رو فرستاد دانشگاه خلاصه یه روز برای دختر آشنامون خواستگار از یه شهر دیگه میاد و بعد با هم ازدواج میکنن یه روز پدر شوهر دخترش توی خونشونه که این خانم همسر رو میبینه و به آشنامون میگه این خانم اینجا چکار میکنه ، آشنامون میگه این خانم همسایه ماست مگه شما میشناسینش؟ میگه وقتی برای خواستگاری دخترتون اومدیم از چندین نفر پرس و جو کردیم که چجور خانواده ای هستید همه به اتفاق از خانواده شما تعریف کردند جز این خانوم که کلی حرف های نامربوط زد و... آشنامون خیلی دلگیر میشه یه روز به خانم همسایه میگه: ما هر کاری کردیم بدون منت وظیفه مون بوده ، همه اش رو بذار کنار ممکنه ناخواسته در حقت بدی کرده باشیم لطفاً اگه اشتباهی کردیم یا کاری کردیم دلگیر بشی بهم بگو دلش رو به دریا میزنه و میگه دختر من رو عروس کردید و به یه خانواده متوسط دادید اما دختر خودتون رو به ازدواج یه خانواده سرشناس در آوردید ، این همه دلگیری منه آشنامون میگه: اونم مثل دختر خودمه اما با بهترین خواستگارش ازدواج کرد دختر منم شاید با بهترین خواستگارش ازدواج کرده از لحاظ من فرقی بین دخترم و دختر شما نیست اما اونی که میاد خواستگاری براش فرق میکنه من که نمیتونم به خواستگاری که برای دخترم اومده بگم باید برید با دختر همسایه ازدواج کنید یا به خواستگار دختر شما بگم باید به خواستگاری دختر من بیای خلاصه سرتون رو درد نیارم همیشه بدونید به کی و به چه میزان محبت میکنید خوبی که از حد بگذرد ، نادان خیال بد کند 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba