یكى از همسايه هائى كه از اهل علم بود جهت تشييع جنازه دنبال من آمد كه مرا بلند كند و ببرد وبا زبان خوش مرا موعظه و نصيحت كرد كه اى آخوند تو مرد عالمى هستى و مُردن براى همه هست و با اين كارها مرده زنده نمى شود بيا تا برويم و اين طفل ميت رابرداريم مادرش خود را هلاك كرد هر قدر موعظه كرد در من مفيد واقع نشد. آخر الامر لسان و زبان ملامت بسوى من گشود و مردم گفتند بله راست مى گويد بلند شو من لجبازى مى كردم و با حالت ناراحتى به آنها گفتم به شماها ربطى ندارد برويد دنبال كارتان بعضى ها مرا مسخره كردند بعضى بر من خنديدند من قلبم شكست و گريه زيادى كردم و آقا امام حسين علیه السلام را به مادرش قسم مى دادم مى گفتم بحق مادرت زهرا سلام اللّه عليها دست از ضريحت نمى كشم و از حرمت خارج نمى شوم تا آنكه از خدا بخواهى يا مرگ مرابرساند يا بچه را شفا دهد اين حرف را زدم و گريبانم را چاك زدم و داد و فرياد كردم و بسرم مى زدم و اين كار نصف روز طول كشيد و من هنوز در ناله و گريه بودم كه نزديكيهاى ظهر بود كه ناگهان شنيدم صداى هلهله و ضجه و سروصدا مى آيد و مردم از توى حرم بسوى صحن تجمع كردند و ازدحامى شد من نمى دانستم چه شده تا اينكه مردم داخل حرم شدند و بطرف من مى آمدند خوب كه نگاه كردم ديدم حسن فرزندم كه مرده بود و آن همسايه اهل علم و مادرش باجمعى از زنان دنبال هم مى آيند و صداى صلوات همه فضا را پر مى كرد تا او را مشاهده كردم بزمين افتادم و سجده شكر را بجا آوردم بعد فرزندم را به آغوش گرفتم و سروچشمهايش را مى بوسيدم . بعد چگونگى حال را پرسيدم آنشخص همسايه اهل علم گفت : بعد آنكه از تو ماءيوس شدم به منزلت برگشتم و مصلحت ديدم كه او را برداريم و غسل دهيم و كفن كنيم و دفن نمائيم لهذا او را در خارج از شهر به غسالخانه برديم و برهنه كرديم و همينكه كاسه را پر از آب كردم و بر رويش ريختم ناگهان ديدم پرهاى بينيش حركت مى كند گويا كسى آنرا ميمالد سپس سر خود را حركت داده و عطسه كرد و نشست و مانند كسى كه از خواب بيدار شود بلند شد نشست ماهم لباسش را بتنش كرده و به حرم آورديم . 📚دارالسلام عراقى ، ص 539 @Hekaiathaie_ziba