🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#سرباز
#راوی :مجید کریمی
همان ایام حضور در خوزستان بود. با سید و دیگر پرسنل رسمی دور هم
نشسته بوديم. هر كسي چيزي ميگفت.
چند نفر از رفقا به موضوع سربازهاي وظيفه اشاره كردند و گفتند: »بزرگترين
مشكل ما اين سربازها هستند! نه نماز ميخوانند. نه حرف گوش ميكنند نه ...
سيد با تعجب گفت: »من باور نميكنم! چرا سربازهاي ما اينطور نيستند؟!
سربازهاي واحد ما از خود ما هم بهترند!«
دوستاني كه اين موضوع را مطرح كرده بودند گفتند: »خب تو شانس داري.
هرچی سرباز خوبه گیر تو مي یاد.«
اما من ميدانستم چرا سربازان واحد اطلاعات كه با سيد كار ميكنند اينقدر
خوب هستند!
همان جا گفتم: »موضوع شانس نيست. سيد با سربازها مثل بسيجي هاي دوران
جنگ برخورد ميكنه. آنقدر با محبت هست كه اونها شرمنده ميشن.
هيچ وقت نديدم به سرباز بي احترامي كنه. در مسائل شخصي و كارهايي
مثل نماز، هيچ وقت امر و نهي نميكنه. بارها دیدم که سید، جیرة میوه خودش
را برای سربازها مي بره و ... اين مسائل باعث شده كه سربازهاي سيد مجتبي،
بعد از اتمام خدمت از سيد جدا نميشن!«
چند روز از اين صحبت گذشت. يكي از بچه هاي كارگزيني سيد را صدا
كرد و گفت: »دو تا سرباز داريم كه همه را خسته كرده اند. سه بار تا حالا واحد
آنها را عوض كرديم.
يك بار هم پرونده اينها به واحد قضايي ارسال شده اما بيفايده بوده.
ميتوني اينها رو ببري تو واحد خودت.«
سيد گفت: »باشه مشكلي نيست. از اين به بعد هر سربازي كه فكر ميكني
مشكل داره بفرست پيش من!«
سربازها همان شب به واحد ما آمدند. به محض اينكه وارد اتاق شدند سيد
بلند شد و به استقبالشان رفت. بعد با هر دوي آنها دست داد و روبوسي كرد.
موقع شام بود. بر خلاف برخي از پرسنل، با سربازها سر سفره نشستيم. بعد
از صرف غذا سيد ظرفها را جمع كرد. اصرار من و آن سربازها بيفايده بود.
همه ظرف ها را شست و برگشت. بعد گفت: »شما خسته ايد تازه هم به اين
واحد آمديد. امشب را استراحت كنيد.«
صبح فردا كه ميخواستيم نماز بخوانيم اين دو سرباز هم بلند شدند. با هم
جماعت خوانديم. از آن روز ديگر لازم نبود كاري را به آنها بگوييم. قبل از
اينكه ما حرفي بزنيم اين دو سرباز كارها را انجام ميدادند.
سيد طوري با آنها برخورد ميكرد كه گويي برادر آنهاست. با آنها
ميگفت. ميخنديد. به آنها اعتماد ميكرد. آنها هم پاسخ اعتماد سيد را به
خوبي ميدادند.
حتي يك بار نديدم كه سيد به آنها بگويد كه مثلًا براي نماز صبح بلند
شويد، بلكه غير مستقيم پيام خود را منتقل ميكرد؛ مثلًا، از فضيلت اول وقت
ميگفت. اينكه انسان اگر سحرخيز باشد، چقدر در روح و روان او اثر دارد. از
سخنان دانشمندان مثال ميزد و ...
البته ناگفته نماند که اطلاعات عمومی سید بسیار بالا بود. در اوقات بیکاری
بیشتر مطالعه ميکرد. یک بار در تلویزیون مسابقهای بود که صد سؤال اطلاعات
عمومی مطرح شد. سید به نود سؤال پاسخ صحیح داده بود.
٭٭٭
یک شب در بین نیروها مسابقه انداختند. قرار شد سید با یکی دیگر از پرسنل
کشتی بگیرد. سید گفت: »هر کسی که باخت باید ظرف شام همه نیروها حتی
سربازها را بشورد.«
سربازها همه جمع شدند تا سید را تشویق کنند. طرف مقابل بدن بسیار
ورزیدهای داشت.
از آنهایی بود که سربازها رابطه خوبی با او نداشتند. این مسابقه به سی ثانیه
نکشید. سید مجتبی با ضربه فنی پیروز شد.
بارها شده بود كه وقتي فوتبال بازي ميكرديم با تيم سربازها ميايستاد. شده
بود رازدار آنها. هر كدام از سربازها كه مشكلي داشت با سيد مطرح ميكرد.
ميدانست كه سيد بهترين مشاور است.
آن سربازها ميگفتند: »تا حلا هيچ يك از پرسنل با ما اينطور برخورد
نكرده. هيچ كس مثل سيد به ما اهميت نداده.«
فراموش نميكنم يكي از آنها تا پاسي از شب بيرون محوطه با سيد مشغول
صحبت بود.
ميگفت: »عاشق شدم! همه هوش و حواسم جاي ديگري است! سيد ساعتها
با او صحبت كرد. او با كلامش به عشق او جهت داد.
اخلاص دروني سيد كار خودش را كرد. مدتي بعد همان سرباز شده بود
يكي از بچه هاي فعال نماز و مراسمهاي مذهبي در قرارگاه.
صبحها وقتي براي نماز جماعت آماده ميشديم همان سرباز هم همراه ما بود.
وقتي نماز تمام ميشد و مشغول زيارت عاشورا ميشديم برخي از پرسنل كنار
سيد مينشستند و با كلام او هم نوا ميشدند. آن سرباز و دوستش هم هميشه با
ما همراه بودند.
يك روز مسئول كارگزيني كنار من نشسته بود. گفت: »ببين نَفس اين سيد
چطور آدمها رو تغيير ميده. ما ميخواستيم اين دوتا سرباز رو بفرستيم واحد
قضايي و دادگاه و ... اما ببين چطور تغيير كردند!«
سالها از آن ماجرا گذشت. يك روز توي شهر بابل در حال عبور از كنار
خيابان بودم.
آقايي با ظاهر آراسته و خوشتيپ به همراه خانواده در حال عبور از كنار من
بود. يك دفعه به من نگاه كرد و با تعجب گفت: »آقا مجيد؟!«
گفتم: »