°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و ششم)
🌷🌷🌷
بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد..
دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ...
داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم...
درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم...
سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد...
دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!!
_ نمیدونم اقا سید...
نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم...
بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید...
با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم...
بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و...
اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄
صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود...
با خنده میگفتن عه سید...
داشتیم اقا سید...
با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم...
یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد...
* اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش...
_ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب
* امیر...
نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله..
* من مثل دوستت..
نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی...
_ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا...
* گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب..
_ چشم..
* خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی....
...
#ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸