🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 کلمه ی بعد رویا را شير کرد : چرا بعد ؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید ! این دختره باید از این خونه بره ! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش صدرا از میان دندان های کلید شده اش غرید : خفه شو رویا ... خفه شوا کسی به در کوبید ، رها یخ کرد . صدرا دست روی سرش گذاشت . محبوبه خانم لب گزید . " شد آنچه نباید میشد ! " در را خود رویا باز کرد ، آمده بود حقش را بگیرد ... پا پس نمی کشید ... آیه که وارد شد ، حاج على يا الله گفت . صدرا : بفرمایید حاجی ؛ شرمنده سر و صدا کردیم ، شب اولی آرامش شما به هم خورد ! صدرا دست پاچه بود . حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود ، اما آیه آرام بود . مثل همیشه آرام بود فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید . با تو ؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم ؟ شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری ، اومدم ببینم مشکل کجاست ؟ حقته ! هر چی گفتم حقته ! شوهرت مرده ؟ خب به درک ! به من چه ؟ چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی ؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من شدی ؟ این دختره اسم داره ! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی ؟ این بار آخرت بود ! شوهر من مرد ؟ آره ! مرده و به تو ربطی نداره ! همین طور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم ! من با محبوبه خانم صحبت کردم ، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا ؟ شما کی هستید ؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم ؟ رويا جيغ زد : من قراره توی اون خونه زندگی کنم ! آیه ابرویی بالا انداخت اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها ! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره ، راستی ... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید ؟