آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب رو چید جلو بچه ها. رفت نون بیاره كه علیرضا بلند شد و گفت :«بچه ها! یادتون نره!» آشپز اومد و تند تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رت. بچه ها تند تند نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند برای هر دو نفر دو تا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكو ها رو گذاشتند لای نونهایی كه زیر پیراهناشون بود. آشپز و كمك آشپز اومدند بالاسر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار همیشگی: « ما گشنه مونه یالا!». كه حاجی داخل سنگر شد و گفت :«چه خبره؟» آشپز دوید روبه روی حاجی و گفت :« حاجی ! اینها دیگه كیند! كجا بودند! دیوونه اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟» آشپز گفت : «تو یه چشم بهم زدن ، هرچی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی می كرد كه بچه ها نونها و كوكو ها رو یواشكی گذاشتند تو سفره. حاجی گفت: « این بیچاره ها كه هنوز غذاشون رو نخورده اند!». آشپز نگاه سفره كرد. كمی چشاشو باز كرد و با تعجب سرشو تكونی داد و گفت :«جل الخالق!؟ اینها دیوند یا اجنه؟!». و بعد رفت تو آشپز خانه. هنوز نرفته بود كه صدای خنده ی بچه ها سنگ و لرزوند.😂😂 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh