حالم خوب است، هنوز خواب می بینم ابری می آید و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم : تو کی خواهی مرد!؟ به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند . مهم نیست! تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری! همین امروز غروب برایش دو شعر از نیما خواندم او هم خم شد بر آب و گفت : گیسوانم را مثل «ری را» بباف.