eitaa logo
Hesare Aseman
16 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
💠 در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با قلب و وجدان خودت در آرامش باشی. #کارین_مونسن 🌐Blog: Hesare-Aseman.blog.ir شناسه #حصار_آسمان در تلگرام، سروش و آی گپ: @HesareAseman
مشاهده در ایتا
دانلود
تاوان تو را می دهم تو زیباترین گناه من بودی هر بار که حلقه را تنگ تر می کنی مرگ شیرین تر می شود این برزخ از لحظه های دلواپسی لبریز است آخرین تیر ترکش تویی از کمان رها شو می خواهم زیبا بمیرم.
که بَرَد از من بی‌دل بَرِ جانان خبری؟ یا که آرد ز نسیمِ سَرِ کویش اثری؟ جز صبا کیست کزین خسته بَرَد پیغامی؟ جز نسیم از بَرِ دلدار کِه آرد خبری؟ ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟ چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟ ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری خدمت بنده به وجهی که توانی برسان که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر چند نالد ز فراق رخ تو لابه‌گری؟ تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟ داند این آنکه ازین غم بود او را قدری غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟ به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟ دوستان منتظر مقدم میمون تواند بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟ بر خیال تو شب و روز همی گریم زار چه کنم؟ همرهم و می‌دهمش دردسری تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟ که ببیند رخ تو دیدهٔ کوته‌نظری؟ از برای دل من روی به هر کس منمای کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیده‌وری از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت ورنه بودی به سر راه تو هر بی‌بصری
مسافر کناری‌ام که پیاده شد پنجره‌ای گیرم آمد باقی مسیر را گریستم ...
حالم خوب است، هنوز خواب می بینم ابری می آید و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم : تو کی خواهی مرد!؟ به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند . مهم نیست! تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری! همین امروز غروب برایش دو شعر از نیما خواندم او هم خم شد بر آب و گفت : گیسوانم را مثل «ری را» بباف.
چه شب های درازی اشک در هاون اندوه کوبیدم! نخوابیدنم را به پایِ قدم های نیامده ات بگذار و خط عمیق پیشانی ام را به حساب سرنوشت. دروغ نیست! زنها همیشه در ساعت عاشق شدنشان مرده اند!
محبوبم! تو را نه برای زیبایی بی حصر و ادامه دارت نه برای رنج و اندوه ماندگارت نه برای شادی نه برای چشم های نافذت که با موهای کوتاه می توانی ویرانگر باشی... تو را نه برای زنانه ای بی وقفه نه برای مهربانی لایزال و بی ریا نه برای قهر نه برای آشتی تو را نه برای زخمی که بر جا گذاشته ای نه برای آنچه مَردان شهر در تو می بینند نه برای غمین غروب آدینه نه برای هر آنچه که داری تو را برای خودم و تعریف جاودانگی عشق برای گنجی که داری و نمی ببیند برای سادگی ات در تعاریفی که "زن" بود تو را برای تنهایی ام دوستت دارم.
آمده از جایی دور، اما زاده زمین ام. امانت دار آب و گیاه، آورنده آرامش و اعتبار امیدم. من به نام اهل زمین است که زنده ام. زمین با سنگ ها و سایه هایش، من با واژه ها و ترانه هایم، هر دو زیستن در باران را از نخستین لذت بوسه آموخته ایم. زمین در تعلق خاطر من و من در تعلق خاطر تو کامل ام. ما همه اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم، اما سرانجام به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.
حال من به احوال پرسی تو بستگی دارد! تو اگر حالم را بپرسی مگر می شود بگویم بدم؟! اصلا مگر می شود تو باشی و من خوب نباشم؟! تو فقط باش... من اثبات می کنم که بدی در دنیا وجود ندارد!
زمانی است که از کلمات خسته‌ام گروه گروه هجوم می‌آورند می‌نشینند در سرم مثل دسته‌ی پرندگان بر سر درختی دست بر دست می‌کوبم بانگ بر می‌کشم می‌پرند و پراکنده می‌شوند یک پرنده خاموش اما نه می‌ترسد نه می‌رود نه آوازش را می‌خواند...
من اگر نویسنده بودم نویسنده خوبی می‌شدم اگر شاعر، شاعری هِی کم بد نبودم اگر کارگر بودم خوب آجر پرت می‌کردم خوب آچار بلد می‌شدم اگر من نقاش بودم نقاشی‌هایی خوب می‌کشیدم، خوب رنگ می‌کردم بوم‌ها را قشنگ وُ خانه‌ها را پُره رنگ وُ رنگ می‌کردم اگر شاد بودم می‌رقصیدم مجلس‌ها گرم می‌کردم خواننده بودم، می‌خواندم مرگ بودم، می‌مردم خدا بودم، زنده می‌کردم زندگی می‌دادم من اما عاشق بودم بلد نبودم!
تار گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد هر چه فریاد زدم، کوه جوابم می کرد غار در کوه چه باشد؟ دهنی بی فریاد داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد بغض من گریه شد و راه تماشا را بست از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد…