هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_پنجاه_و_یکم اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم
@kheymegahevelayat +با کی؟ _همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم مریم هم بیاد. +میشه کنسل کنی؟ یا من میام خونه، یا میام دنبالت بریم بیرون. میخوام ببینمت کارت دارم. _آره حتما! چرا نشه. تو اولویت داری برام. همین الان به هردوتا پیام میدم میگم رفتنمون کنسل شده. +پس اونارو درجریان بزار، بعدشم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام. _باشه عزیزم. دوست دارم. منتظرتم. از پارک خارج شدم، یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه. وقتی رسیدم زنگ خونه رو زدم فاطمه آیفون و جواب داد گفت: _محسن بیام پایین، یا میای بالا؟ +نظر خودت؟ _من میگم بیا بالا یه چیزی درست میکنم میخوریم و بعدشم باهم حرف میزنیم. نیازی هم نیست بریم بیرون. +باشه. دکمه آیفون و بزن درو باز کن میام بالا. در باز شد. رفتم داخل بعد با آسانسور رفتم بالا. فاطمه جلوی در منتظرم بود. تا منو دید گفت: _سلام. اوه اوه، چقدر خسته ای تو. سر و صورتت چرا این شکلیه؟ +سلام. برو داخل. رفتیم داخل درو بستم. کیفم و گرفت. مستقیم رفتم داخل سرویس یه آبی به دست و روم زدم، بعدش اومدم نشستم روی صندلی پشت اوپن. به خانومم گفتم: +فاطمه یه نیمرو بزن میخوریم. نیاز نیست برای ناهار چیز خاصی درست کنی. _خب نیمرو که برای ناهار نیست. بزار یه چیزی درست میکنم. +مهم نیست. همون نیمرو  بزنی کفایت میکنه. اصلا بیا بشین کارت دارم. میخوام باهات حرف بزنم. فعلا غذارو بیخیال شو. به معنای حقیقی کلمه خسته بودم. فاطمه اومد روی صندلی روبروم اونطرف اوپن آشپزخونه نشست گفت: _بگو محسن جان، من میشنوم، چیزی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ +راستش چطوری بگم. فاطمه زهرا آروم گفت: _محسن اتفاقی افتاده. کسی طوریش شده؟ +نه نه.اصلا کسی طوریش نشده. _خب پس چیه که انقدر آشفته ای؟ +راستش یه موضوعی هست، فقط تو میتونی حلش کنی. _چی هست؟ +مربوط به ادارمون میشه. _یا خدا. من چیکارهٔ مملکتم که مشکل اداره تورو با اون عریض و طویلی بخوام حل کنم. جون من بیخیال شو محسن. وقتی اسم ادارت میاد من به کنار، سر و بدن اجداد منم توی گور میلرزه. +عزیز من، آخه چرا شلوغش میکنی. عه. خندید و گفت: _محسن باور کن من هنوز فرق موساد با سی آی ای رو نمیدونم چیه. از کانال خیمه گاه ولایت تو فقط این چیزارو میخونم و هر از گاهی هم که ادارتون برای همسران نیروها کلاس آموزشی میزاره بعضی چیزارو یاد میگیرم. خودم خندم گرفت از حرفش. گفتم: +چرا انقدر وروجک بازی در میاری.. میگم موضوع خاصی نیست که نتونی. _خب بهم بگو چیه حداقل؟ +بگم؟ _آره.. منتظرم. سرم و انداختم پایین.. چندلحظه ای مکث کردم گفتم: +راستش و بخوای، امروز با عاصف یه ماموریتی رفتیم که... _یاپیغمبر. برای آقا عاصف اتفاقی افتاده؟ من نمیتونم به مادرش چیزی بگم محسن. دور من یکی رو خط بکش. +میزاری حرفامو بزنم؟ چرا شما زنا اینطورید؟ چرا انقدر هول میکنید زودی؟ _باباجان اینطور که تو به هم ریخته ای، اینطور که تو داری آب و تاب میدی خب معلومه که عاصف یه چیزیش شده. +وای فاطمه زهرا. تورو به اسمت قسم دو دقیقه بزار من حرف بزنم بعد بشین فلسفه بچین. خیالت جمع باشه، این عاصف تا جون عزراییل و نگیره نمی میره. _باشه. ببخشید. دیگه چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر بداخلاق شدی امروز ! مجددا چندلحظه ای سکوت کردم... با ناراحتی گفتم: +راستش فاطمه، من امروز دستم روی عاصف بلند شد. خانومم با تعجب به چشمام زُل زد، گفت: _محسن! واقعا تو دستت روی عاصف بلند شده؟ از تو بعیده. اصلا کاری به شغلت و اتفاقاتش ندارم. فقط حرفم اینه چرا عاصف؟! +واقعا نفهمیدم چی شد. بخدا بحث مرگ و زندگی بود. همه ی این ها به کنار و به درک. تموم ناراحتیم برای این بود که اگر چندثانیه دیرتر اقدام میکردم چندهفته زحمات شبانه روزی تیم من به باد فنا می رفت. عصبانی شدنم برای این بود که چندثانیه اگر کارم و دیرتر انجام میدادم، پروژه و افراد میسوختند و اداره دهن من و...! خانومم بلند شد رفت از یخچال یه نوشیدنی برای خودش و برای من گرفت آورد. روبروم ایستاد گفت: _نمیدونم چی بگم محسن. الان من باید چه کار کنم؟ +عاصف تورو عین یک خواهر میدونه و برات ارزش زیادی قائله، خونه محرم ما هست، باهم صمیمی هستیم. میخوام بهش زنگ بزنی و دعوتش کنی بیاد خونمون. _چرا خودت زنگ نمیزنی؟ +این کارو کردم. اما آمپر مخش بعد از اتفاق امروز چسبیده به ۱۰ هزار. _اوه اوه. پس نمیشه دیگه. از من چه انتظاری داری؟ +نگو نمیشه بهم بر میخوره.