هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج «هادی جان میشه بعدا من و شما
@kheymegahevelayat به همسرم فکر میکردم. به اتفاقات داخل ستاد که بین من و حاج هادی پیش اومد، به بی احترامی که بهم کرد، به پرونده عزتی که یه کلافش برون مرزی بود و طرحی هم که من ارائه داده بودم در سطح بین الملل بود و... ! وای خدا بهش فکر میکردم داشتم دیوانه میشدم.. طرحی رو درون کمیته سه نفره بررسی کردیم که تهش حاج کاظم حاج هادی رو دور زد و مستقیم برد پیش رییس کل ، اونم موافقت کرد.. یک طرف بازی مستقیما خود من بودم. باید میرفتم به یکی از کشورها برای اجرای پروژه. از طرفی مریضی خانومم، اینکه دکتر گفته بود خانومت نهایتا 6 ماه الی 9 ماه دیگه دوام میاره و... روزهای عجیبی بود و خیلی کلافه بودم. در همین فکرها بودم که عاصف گفت: _عاکف یه خبر مهم برات دارم. +چی هست؟! _عزتی قراره بره کربلا. بُهت زده نگاش کردم، گفتم : +چی ؟!!!!! _چرا وحشت کردی؟ +وحشت نکردم دیوانه.. میگم چی گفتی؟ _میگم عزتی قراره بره کربلا. +زمان؟ _طبق شنودی که داشتیم برای حدود سه ماه دیگه ! یعنی ایام اربعین. +با کی میخواد بره؟ _نمیدونم. اما نسترن پاسش و گرفته ! حدید و 3200 هم چون بیسیمت خاموش بوده با خط امن خبرارو به من میدادن ! +خبر برای چه ساعتیه؟ _همین امروز حدود دوساعت قبل ! + بگو بچه ها فایل مکالمه رو بفرستن روی سیستم من ! عاصف زنگ زد طبقه پایین به خانوم افشار گفت فایل آخرین شنود مکالمات عزتی رو بفرستند روی سیستم من. سیستمم و روشن کردم. رمز ورود و زدم وارد شدم.. هدفون و گذاشتم گوشم فایل و پلی کردم. حالم داشت از عزتی و حرفاش به هم میخورد.. از طرفی چقدر این نسترن زرنگ و جَلَب بود. سرم داشت دود میکرد. کلی برای افشین عزتی عشوه می اومد. اما جوری وانمود نمیکرد که عزتی درموردش خیال کنه هرزه تشریف داره. به هیچ عنوان با عزتی، رو بازی نمیکرد وَ خیلی زیرکانه با برنامه ای که براش تعریف شده بود میرفت جلو تا عزتی رو روز به روز بیشتر از گذشته تشنه ی خودش کنه... کاری که دقیقا شِگِرد سرویس های امنیتی دشمن هست وَ از طریق زن ها به اهداف خودشون میرسن. قابل توجه مسئولین سست کمربند... فورا گزارش این شنود و نوشتم، به همراه یک نسخه ی کپی از فایل رو گذاشتم داخل پاکت نسوز وَ با چسب های امنیتی و مخصوص و رعایت مسائل حفاظتی پلمپ کردم دادم دست عاصف عبدالزهراء تا ببره برای حاج هادی !! قبل از اینکه عاصف گزارش و اون فایل و ببره، با یه خط امن زنگ زدم اداره ... مسئول دفتر حاج هادی جواب داد: _سلام علیکم.. بفرمایید! +آقا مهدی سلام.. چطوری اخوی.. عاکفم.. _درخدمتم.. +بابت امروز عذر میخوام تند رفتم.. اعصابم به هم ریخته بود. حلال کن داداش. _نه حاج آقا این چه حرفیه.. منم فراموشش کردم. شما هم خسته بودی قطعا. الان امری داشتید تماس گرفتید؟ +بله.. حاج هادی هست ! _بله هستند.. وصلتون کنم؟ +اگر ممکنه. _بزارید یه هماهنگی کنم.. چندلحظه پشت خط بمونید ! پشت خط موندم و آهنگ انتظارو که صدای زیارت عاشورا بود گوش کردم.. بعد از چندثانیه وصل شد: _زود بگو کار دارم. +سلام حاج آقا. یه گزارش درمورد دکترعزتی داریم که مهمه. به همراه یه فایل صوتی که مهمتر هست ! _بفرست بیاد اداره. تا یکساعت دیگه دستم باید برسه.. چون بعدش دارم میرم شورای عالی امنیت ملی جلسه دارم. +چشم. میدمش دست آقاعاصف بیارن خدمتتون. _خوبه..ممنونم.. +حاج آقا بابت امروز ببخشید که با آقا مهدی بد رفتار کردم. اما داخل اتاق حاج کاظم واقعا چیزی نگفتم که بخواید با من اونطور رفتار کنید. _آقای عاکف خان، ادامه نده... من و از کوره در نبر ! بار اول و آخرت باشه. دیگه حق اشتباه نداری. این بار هم بخاطر کاظم گذشت کردم. تمام... اون گزارش و اون فایلتم بفرست بیاد اداره منتظرم. +چشم. خواستیم خداحافظی کنیم که یه کنایه بدی بهم زد و جیگرم و سوزوند. گفت: _مرد گریه نمیکنه. خداحافظ. چیزی نگفتم..قطع کردم. اما از درون پاشیدم. کسی نمیدونست چرا من نتونستم بغضم رو نگه دارم و اشکم در اومد. تنها نقطه ضعف من فاطمه بود. فاطمه ای که داشت جلوی چشمم آب میشد. گوشی رو قطع کردم عاصف گفت: _عاکف! حالت خوبه؟ +نمیدونم عاصف. _چرا یه هویی رنگت عوض شده؟ +عاصف تو سیدی. سرنمازات دعام کن. به مادرت حضرت زهرا متوسل شو تا مشکلات منم حل بشه. _چشم. ولی ظاهرا بازم اداره گرد و خاک کردی؟ درسته؟ +نه بخدا. شاید یه کم تند رفتم اما امروز فقط نشستم تا حاج هادی هرچی از دهنش در میاد بارم کنه. _عجب! برای چی؟ چیزی شده؟ +بگذریم. بگیر اینارو ببر بده بهش باز داد و بیداد راه نندازه. عاصف هم دیگه چیزی نگفت.. نامه و نسخه کپی فایل شنود و گرفت برد اداره.