( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| می‌کوبد به کتفم و می‌گوید: - حواست هست می‌گم حلال و حروم... خودم یه خیاطی می‌زنم. می‌شم حضرت ادریس و داوود. به من نگاه می‌کند و هر دو می‌زنیم زیر خنده: - حضرت ادریس رو از کجا آوردی؟ - خیاط بودن دیگه. حضرت نیستم، داوود هم نیستم، خیاط که هستم، فقط نه چرخ دارم، نه پارچه، نه بازار فروش! چطوره؟ نظرت؟ الآن دلم می‌خواهد داد بزنم، نظرم همین است. اما به پوزخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: - خوبه! امید خیلی چیز خوبیه. خدا به امیدواران خیلی چیزا می‌ده! بلند می‌شود تا به داد چایی برسد، می‌گویم: - من جوشیده نمی‌خورم. دوباره دم کن. - تو پاشو برو خونه‌تون، معنی نداره چسبیدی به من! - رفتم. - غلط کردم! - باشه پس چای تازه بیار! - پر رو نشو! - رفتم. - با شکر یا بی‌شکر، قند پهلو یا قندون، دسته‌دار یا بی‌دسته، تو سینی یا بشقاب، با کیک شکلاتی یا بی‌کیک... - همین مرامت منو کشته! می‌آید با قوری و دو تا لیوان و می‌گوید: - نه قند داریم، نه شکر، نه خرما، نه نبات. دست می‌کنم توی جیبم و دو تا شکلات بیرون می‌آورم. از روی مزار عبدالمهدی برداشته بودم. - سروش اومده بود سر مزار عبدالمهدی با آقای قاضی! چای می‌پرد توی گلویش به زحمت گلو صاف می‌کند و می‌گوید: - سالمی؟ - چیه توقع داشتی بخوردم؟ من آدم خوردنم؟ یکی بزنه، دو تا خودم به خودم می‌زنم. تمام قصه را تعریف می‌کنم... تا زمان خواب از همه‌چیز برای هم می‌گوییم. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem