( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 اشکش بيشتر ميشود و راه ميافتد و ميرود. خدا خدا ميكنم كسي نباشد و نبيند. الآن هم كه نشستهايم پيش عبدالمهدي، غير ساعت هميشگيمان است و باز هم دارم خدا خدا ميكنم كسي نيايد. روز سختي بود؛ سه ساعت پيش مادر سلما زنگ زد بروم خانهشان. يك جعبه شيريني گرفتم و يك گلدان، يك پارچه قشنگي هم مادر كادو كرد و با سلام و صلوات راهي شدم. حدس ميزدم كه چه ميخواهند بگويند، حرفي نداشتم كه بگويم. مادرش فكر كرده بود من به سلما پيشنهاد دادهام كه او اينطور ميگويد. گفتم كه، من خودم بعد از شما شنيدم و مخالفت كردم. مادرش با شنيدن صحبت من رو كرد سمت صورت رنگ پريدة سلما و گفت: سلما خانم بفرما، آقا فرهاد هم مخالفه. مردم پشت سرمون چي ميگن؛ دختر يكي يه دونهشون رو مثل بيوهها از خونه بيرون كرد! بندگان خدا بيوهها! مگر چه گناهي دارند. حالا يا شوهرشان تلخ بوده يا مُرده! انسانيت كه زير سوال نرفته، گناه هم كه رخ نداده است. سلما گفت: مامان جان! فرهاد از آقائيشه، من به شما هم گفتم كه زندگي من و فرهاد چرابايد روي حرف مردم بچرخه؟ مردم اگه راست ميگن راجع به مشكلات خودشون راهحل بدن، نه با حرفاشون براي بقيه مشكل درست كنن! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem