( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 امابعد؛ نگاه قدسي داشتند به زندگي هر دونفرشان یکبار خواهر بانو، طلا خريده بود، داشت نشان بانو ميداد... همين. اما عبدالمهدي بعد از آنكه از خانه بيرون آمدند ايستاد مقابل بانو و گفت: النگو دوست داري؟ بانو نگاهي كرد به صورت عبدالمهدي و لبخند زد: نه! فقط نگاه كردم، از طلا خوشم نميآيد، خصوصاً النگو! خودم برايت ميگيرم، تعارف كه نداريم، هرچه بخواهي خودم ميخرم، نمي خوام در آرزوي داشتن چيزي بماني! آرزوي بانو سلامتي عبدالمهدي بود؛ اينكه بماند براي انقلاب، براي امام. اگر برايش شير گرم ميكرد، شير را شيرين ميكرد و ميداد دستش؛ نيتش توان عبدالمهدي بود و ادامه جهادش! عبدالمهدي اگر وقتي ميآمد خانه، بدون آنكه حرفي از خستگي بزند، ميايستاد ظرفها را ميشست، با بچهها بازي ميكرد، غذا ميپخت؛ نيتش توان بانو بود براي ادامه جهادش! عبدالمهدي اگر با لباس خاكي و صورت خسته ميرسيد، بانو اگر هر روز لباسها را ميشست و اتو ميكشيد؛ هر دو يك عقيده داشتند و اين را جهاد براي رسيدن مي ديدند! عبدالمهدي اگر در جبهه ماسك از صورتش برداشت و به صورت رزمندهاي ديگر زد اگر خودش روزهاي طولاني با بدني پر تاول و سينهاي خراب افتاد توي بستر و بانو اگر پرستاريش كرد و مهمانداري مهمانان زيادي كه براي ديدن فرماندهشان، استاد اخلاقشان، رفيق بينظيرشان ميآمدند؛ و اين مدت، نه عبدالمهدي از سوزش تاولها و زخمها ناله كرد، نه بانو از حجم كارها، نگهداري سه بچه، رفت و آمد زياد، جاي تنگ و كوچكي خانه گله كرد... چون همديگر را كنار خدا پيدا كرده بودند و اين نميگذاشت جز زيبايي چيزي ببينند. كمبود وسايل دنيايي مهم نيست؛ وقتي روح انسان سرشار از لطف خداست و محبت... ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem