💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پانزدهم
و این برای خرید عروسی فاجعه بود.
دستی زدم به پشتش.
من – حاال نمی خواد نگران بشین .
قول می دم براي خرید خیلی
اذیت نکنم .
نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام .
مامان – من نگران انتخابتم .
لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت .
آروم پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟
با تردید گفتم .
من – چطور مگه ؟
شونه اي باال انداخت .
مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره .
دوباره با تردید گفتم .
من – مگه ایرادي داره ؟
مامان – نه . مشتاق بودن اون ایرادي نداره . این کم اشتیاقی تو ایراد داره .
متعجب گفتم .
من – چرا ؟
با شک و تردید نگام کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem