💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با شک و تردید نگام کرد. مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی . نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري ازدواج می کنن ! ابرو باال انداختم . من – چه جوري مثلاً؟ سري به حالت تأسف تکون داد . مامان – همینجوري دیگه . راحت و از روي دل سیري . نمیدونم والا. حالا اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم . با حرف مامان رفتم تو فکر . همونجور هم سرم رو تکون دادم . من – آره با بابا حرف بزنین . بعد یاد مسافرت افتادم . من – راستی مامان ! می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟ با این حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو باال آورد . مامان – با کی می خواي بري ؟ سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم . من – تنها . اخمی کرد . مامان – نه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem