💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نوزدهم
بابا با جدیت نگاهم کرد.
بابا– با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم
مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .
کمی مکث کرد .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا .
یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته خونه ي احمد هم هست .
می خواي برو اونجا .
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن .
با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست برم یزد .
خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم.
عمرا اگه می تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .
البته اگر میتونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم .
احساس خفگی بهم دست می داد .
همیشه هم وقتی با خونواده ي
حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین
مشکل رو داشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem