💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بابا با جدیت نگاهم کرد. بابا– با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی . خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه . کمی مکث کرد . نفس عمیقی کشید و ادامه داد . بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا . یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته خونه ي احمد هم هست . می خواي برو اونجا . حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن . با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم . خیلی دلم می خواست برم یزد . خونه ي زهرا دختر حاج محمدي . ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم. عمرا اگه می تونستم بیش از دو سه ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم . البته اگر میتونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم . احساس خفگی بهم دست می داد . همیشه هم وقتی با خونواده ي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem