💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیستم
همیشه هم وقتی با خانوادهي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم.
البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم .
ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
اصلا فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت .
براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامت دونستن تکون داد .
خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود .
می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه
جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد .
میدونست از اونا خوشم نمیاد .
چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم .
از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم !
می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem