💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_چهارم
تا همین چند ثانیهی پیش داشتم درستکار رو مسخره میکردم و نمیدونستم به خاطر حضور همون برادر! دلم گرم بود
دلم می خواست صداش کنم و بگم زودتر بیاد .
این پا و اون پا کردم .
که با صداي پایی که از تو تاریکی اومد
حس ترسم کمتر شد .
با سرعت اومد به سمتم و چیزي مثل پتو گرفت طرفم .
درستکار – می شه این رو روي زمین پهن کنین ؟
سري تکون دادم و پتوي نازك رو از دستش گرفتم .
درستکار – لطف کنین جایی پهن کنین که خیلی سنگ نداشته باشه
.
رفتم اون طرف تر از آتیش ، و زمین رو نگاه کردم .
با پام سنگ ریزه ها رو به سمت دیگه اي هدایت کردم .
پتو رو زمین پهن کردم .
همون لحظه دیدم داره میاد در حالی که یکی از اون مردا رو
روي کولش انداخته .
نزدیکم که رسید کمی کنار رفتم که بتونه اون مرد رو روي پتو
بخوابونه .
صداي هن و هن نفس هاش به
خوبی قابل شنیدن بود .
مرد رو روي پتو گذاشت و کنارش نشست . نبضش رو چک کرد
.
با نگرانی پرسیدم .
من– می زنه ؟
سري تکون داد
.
درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست .
منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره .
ولی وقتی تعللش رو دیدم
فهمیدم باید چیزي شده باشه .
آروم گفتم .
من – اون یکی چی ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem