💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 تا همین چند ثانیه‌ی پیش داشتم درستکار رو مسخره میکردم و نمیدونستم به خاطر حضور همون برادر! دلم گرم بود دلم می خواست صداش کنم و بگم زودتر بیاد . این پا و اون پا کردم . که با صداي پایی که از تو تاریکی اومد حس ترسم کمتر شد . با سرعت اومد به سمتم و چیزي مثل پتو گرفت طرفم . درستکار – می شه این رو روي زمین پهن کنین ؟ سري تکون دادم و پتوي نازك رو از دستش گرفتم . درستکار – لطف کنین جایی پهن کنین که خیلی سنگ نداشته باشه . رفتم اون طرف تر از آتیش ، و زمین رو نگاه کردم . با پام سنگ ریزه ها رو به سمت دیگه اي هدایت کردم . پتو رو زمین پهن کردم . همون لحظه دیدم داره میاد در حالی که یکی از اون مردا رو روي کولش انداخته . نزدیکم که رسید کمی کنار رفتم که بتونه اون مرد رو روي پتو بخوابونه . صداي هن و هن نفس هاش به خوبی قابل شنیدن بود . مرد رو روي پتو گذاشت و کنارش نشست . نبضش رو چک کرد . با نگرانی پرسیدم . من– می زنه ؟ سري تکون داد . درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست . منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره . ولی وقتی تعللش رو دیدم فهمیدم باید چیزي شده باشه . آروم گفتم . من – اون یکی چی ؟ سري به حالت تأسف تکون داد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem